Part 27

971 147 0
                                    

پارت بیست و هفتم

#راوی

بعد از نیم ساعت، همه خونه ی جونگ کوک بودن..یونگی و هوسوک نگران بودن و مارک به همکاراش شماره ی تهیونگ رو داده بود تا رد گوشیشو بزنن
یونگی با استرس رو به مارک گفت
-پس کی جاشو پیدا میکنن؟؟؟
مارک که از نگرانی جونگ کوک نگران شده بود جواب داد
-گوشیش خاموشه، اگه روشن بود سریع میشد لوکیشنش رو پیدا کرد، اما وقتی خاموشه طول میکشه..
جونگ کوک ساکت بود..چشمای پر شده بود..میترسید..از اینکه تهیونگش بیفته دست چوی میترسید..از اینکه بازم تهیونگ آسیب ببینه میترسید..بازم تهیونگش قرار بود به خاطر اون آسیب ببینه..چوی میتونست به خودش ضربه بزنه اما میدونست نقطه ضعف جونگ کوک تهیونگه..میدونست اگه تهیونگ رو بگیره جونگ کوک از نگرانی میمیره..گرفتن جونگ کوک و کشتنش براش هیچ سودی نداشت اما با آسیب رسوندن به تهیونگ میتونست انتقامش رو بگیره..
جونگ کوک همه ی اینارو میدونست و این فکر که چوی ممکنه به تهیونگش آسیب بزنه داشت اونو میکشت..
هوسوک با نگرانی نگاهش به جونگ کوک که هیچ فاصله ای با گریه کردن نداشت افتاد
-جونگ کوک
با صدای هوسوک اولین قطره اشک از چشمش چکید
-نگران نباش، پیداش میکنیم
جونگ کوک چیزی نگفت و چشماشو بست و قطره های اشک بیشتری از چشماش چکیدن..یونگی خواست چیزی بگه که یهو مارک پرید
-پیداش کردم...نیروی پشتیبانی هم داره میاد..بریم…
با این حرف همگی با دو به سمت در رفتن..
هرچقدر که جلوتر میرفتن اخماشون توی هم میرفت..بالاخره مارک ماشین رو نگه داشت و جونگ کوک که رو صندلی شاگرد نشسته بود پیاده شد..جونگ کوک با عصبانیت گفت
-شوخیت گرفته مارک؟
-صبرکن
و دوباره لوکیشن رو روی نقشه چک کرد
-همینجاست جونگ کوک
جونگ کوک با اخم به اتوبان نگاه کرد..آدمی دیده نمیشد و فقط ماشینا بودن که رد میشدن..پلیس ها داشتن همه جا رو میگشتن..جونگ کوک دستشو برد لای موهاش و عصبی نفسشو فوت کرد، نمیدونست چیکار کنه..
-قربان..اینجا یه گوشی هست
با این حرف جونگ کوک سمت اون ماموری که گوشی دستش بود رفت و با دیدن گوشی که مال تهیونگ بود از دست مامور چنگ زد و برداشت...مارک کنارش ایستاده بود..دکمه ی روشن رو فشار داد
-تورو خدا روشن شو
با روشن شدن صفحه ی گوشی نفس حبس شدشو رها کرد..بعد از چند ثانیه گوشی لود شد..اولین کاری که کرد وارد تماسها شد و دید که آخرین نفر با جیمین حرف زده و تماس مشکوکی نیست..وارد پیامهای گوشی شد که چشمش به یک شماره ی ناشناس افتاد
متن پیام رو خوند
"اگه تا نیم ساعت دیگه به این آدرس (...) نیای، عشقت به خونه نمیرسه..خودت بهتر میدونی اگر به پلیس یا کسه دیگه ای بگی چه اتفاقی میفته! "
ی عکسی رو هم فرستاده بود..زد روی عکس..عکس خودش بود جلوی گلفروشی و ی مرد بود که به سمتش اسلحه گرفته بود..
با دیدن متن پیام و عکس و فهمیدن دلیل غیب شدن تهیونگ از ته دل داد کشید و روی زمین افتاد..تهیونگ با پای خودش رفته بود..اونم بخاطر جونگ کوک..
.
.
.
-بهوش نیومده؟؟
-نه
با شنیدن صدای دو نفر که داشتن حرف میزدن تکون خورد..کم کم چشماش باز شد..با دیدن اون دو مرد هیکلی که برده بودنش با ترس چشماشو بیشتر باز کرد..خواست از جاش بلند شه که دید روی صندلی دستش به پشت بسته شده
-بیدار شدی کوچولو؟
همیشه وقتی جیمین بهش میگفت کوچولو احساس خوبی داشت، هرچقدر هم که ناز میکرد و میگفت کوچولو نیست ولی ته دلش برای این لقبی که هیونگش بهش داده بود راضی بود و دوست داشت..اما الان شنیدن کوچولو از دهن این آدما جز ترس حس دیگه ای رو بهش القا نمیکرد..
-من..من..کجام؟؟
اون دوتا بدون توجه به تهیونگ رفتن بیرون تا رئیسشون رو صدا بزنن..تهیونگ نگران جونگ کوک بود..نمیدونست داره چیکار میکنه و سالمه یا نه..خیلی نگران بود..میدونست چوی اونو دزدیده تا به کوک فشار بیاره..اما میدونست چوی به دزدیدنش بسند نمیکنه..
در باز شد و قامت چوی نمایان شد..تهیونگ با نفرت بهش زل زده بود
-از جون من چی میخوای؟؟؟
چوی نیشخندی زد
-من از جونت چیزی نمیخاستم..ولی دوست پسرت کرم داره
-تو پدرشو کشتی...تنها خانواده ای که براش مونده بود رو ازش گرفتی..
بعد بلند فریاد زد
-خجالت نمیکشی؟؟؟؟
با این حرف چوی که عصبانی شده بود رفت جلو و محکم سیلی روی صورت تهیونگ کشید
-همین الانم که نمیدم بکشنت برو خداروشکر کن
تهیونگ سرش کج شده بود و گرمی خونی که از دماغش میومد رو احساس میکرد
-همین که الان معشوقه ی اون پسری و نمیکشمت بخاطر مادرته
تهیونگ بغض کرد..
-لطفا با جونگ کوک کاری نداشته باش..هرچی بخوای و هر کاری بخوای میکنم..فقط لطفا به جونگ کوک آسیب نزن..
چوی با بی تفاوتی نگاهش کرد
-اگه زیاد سر و صدا کرد بزنینش..حوصله ی صداشو ندارم
و رفت بیرون..تهیونگ هقی کرد و چشماشو بست..چوی کی میخواست این بازی رو تموم کنه؟؟
.
.
.
#جونگ کوک

سه روز از گم شدن تهیونگ گذشته بود و هنوزم نتونسته بودم پیداش کنم...جیمین روز بعد دزدیده شدن تهیونگ برگشت و حالش خیلی بد شد..هیچکدوم هیچ سرنخی راجب اینکه ته کجاست نداشتیم..مارک حتی تصاویر آژانس و بعد ماشینی که ته سوار شده بود رو هم پیدا کرد ولی اون ماشین از یه جایی به بعد از دید دوربین ها خارج میشد..دستمون به هیچ جا بند نبود و این موضوع داشت منو میکشت..با هوسوک و یونگی و جیمین روی مبل های خونه نشسته بودیم که گوشیم زنگ خورد
-شماره ناشناسه
جیمین با این حرفم پرید تا به مارک بگه رد تماس رو بزنن..با اشاره ی اون تماس رو وصل کردم
-بله؟
-جئون جونگ کوک
چوی بودی..عصبانی غریدم
-تهیونگ کجاست؟؟؟ چیکارش کردی؟؟
-تهیونگ؟ فعلا که زندس..زنده موندنش هم بستگی به تصمیمت داره
بیشتر عصبی شدم
-چی برا خودت میگی مرتیکه؟؟؟ با تهیونگم چیکار کردی
اینبار اون بود که داد زد
-با من درست حرف بزن، برام گرفتن جون تهیونگت هیچ کاری نداره…
حق با اون بود..جون تهیونگ تو دستای اون بود
-باشه باشه..بگو چی میخوای؟؟
-حالا شد،همون پولی که دوستت داد تا سهاممو بخره، دوبرابر همونو تا فردا ساعت 6 عصر وقت داری بیاری..وگرنه جسد تهیونگ رو برات میفرستم..
با اینکه سختم بود اما پرسیدم
-از کجا بدونم داری راست میگی؟؟
-مجبوری که باورم کنی..
آخرین تلاشمو کردم
-لطفا بزار باهاش حرف بزنم...باید صداشو بشنوم
پوفی کشید
-باشه
بیشتر گوشیو به گوشم چسبوندم
از اونور تلفن صدا اومد
-هوی..بیدار شو..باهات کار دارن
اونا الان دارن با تهیونگم اینجوری حرف میزنن؟؟ به این فکر میکردم که تهیونگ رو از اونجا سالم میارم بیرون و حساب اونارو میرسم..همونطور که مشغول فکر کردن بودم؛بعد از چندثانیه صدای چوی اومد
-بیا..جونگ کوک میخاد باهات حرف بزنه..
و بالاخره تونستم بعد 3 روز صدای ته رو بشنوم
-کوکی؟
صداش پر از بغض بود
-ته؟؟عشقم؟؟خوبی؟؟
-خوب(سرفه)..خوبم
و گوشی از دستش گرفتن که صداش بلند شد
-نهههه
جونگ کوک فریاد زد
-چیکار میکنیییییی کصافت
با دادی که زد هوسوک و یونگی ترسیدن و جیمین داشت با مارک حرف میزد..به کوک اشاره کرد که بیشتر حرف بزنه چون دارن ردشو میگیرن
-داد نزن ! نکنه میخای بمیره؟؟
جونگ کوک سعی کرد اروم تر حرف بزنه
-ببین..پولو برات میارم..فقط به ته آسیب نزن
-باشه..تو پولو بیار، دوست پسرتو ببر
با دیدن جیمین که خوشحال از اتاق اومد بیرون فهمید که ردشون رو گرفتن..
-باشه باشه میارم
و چوی تلفن رو قطع کرد
-چیشد جیمین؟؟
با هیجان پرسید
-ردشو زدن..توی یک انبار متروکه خارج از شهره
سری تکون دادم
-من میرم..توی خونه منتظرم باشین..
هر سه بلند شدن و همزمان گفتن
-چی؟؟؟؟
یونگی گفت
-فک کردی تنهایی میخوای چیکار کنی؟
-تنها نیستم، با مارک میرم
هوسوک اینبار حرف زد
-بهرحال، هر چقدر هم مامور با خودت ببری بازم بما نیاز داری
پوفی کشیدم و به جیمین نگاه کردم
-منو نگاه نکن، صددرصد میام..این دو روزی که اومدم اینجا دارم از درون آتیش میگیرم
سری تکون دادم و با هر سه تاشون به سمت ماشین هامون رفتیم
.
.
.
ووت و کامنت بدید من انرژی بگیرم خدا وکیلی 😁💋

destiny [kookv] (Completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ