فلش بک:
همونطور که می دوید به پشت سرش نگاه کرد و وقتی از دور بودنش مطمعن شد دستش رو به دیوار خاکی کنارش تکیه داد تا نفس هاش رو منظم تر بشن اما با شل شدن زانو هاش محکم روی زمین افتاد و اخ ارومی گفت.
با صدای جیغی که از پشت سرش شنید با ترس به طرف صدا برگشت ولی بغیر از تاریکی کوچه نتونست چیزی ببینه، بعد از نفس عمیقی که کشید اروم از روی زمین بلند شد تا تصمیم بگیره.. (بغیش چی؟)
بهرحال جونگکوک همون احمقی بود ک بدون فکر فرار کرده و حالا با لباس خواب سفید رنگ و موهای پریشونش وسط خطرناک ترین محله سئول وایساده و نمیدونه می خواد چی کار کنه.
با حس سردی چیزی پشت گردنش هیسی کشید و برگشت.
با دیدن مرد هیکلی که چاقو رو به گردنش تکیه داده بود، با ترس دست هاش رو مشت کرد و چند قدم عقب رفت اما با برخورد کمرش با چیزی به پشت برگشت و با ادم ها سیاه پوشی مواجه شد.و وقتی برگشت تونست ببینه که تعداد اونها نزدیک به 6یا7نفر بود.
چشم هاش رو بست تا خونسردیش رو حفظ کنه و وقتی بازشون کرد همون مردی که چاقو دستش بود با لبخند چندشی رو به روش، ایستاده بود.
مرد پشت دست هاش رو، روی گونه ی کوک کشید و انگشت شستش رو، روی لب هاش حرکت داد:
گم شدی عروسک؟
کوک با انزجار لب هاش رو جمع کرد و دست مرد رو کنار زد اما مرد با یک حرکت به دیوار هلش داد و دست هاش رو دو طرف کمرش گذاشت و اروم نوازش کرد :
ولم کن.
مرد قهقه بلندی زد و صورتش رو نزدیک به صورت کوک اورد:
پس زبون هم داری.
کوک تکونی خورد و سعی کرد خودش رو ازاد کنه اما با سیلی که مرد به گونه راستش زد با خشم به چشم های سبز رنگ مرد خیره شد و روی صورتش تف انداخت.
اما با این کار نه تنها مرد روبه روش تکون نخورد بلکه قهقه دیگه زد و دستش رو از روی شلوار، روی عضو کوک گذاشت و بهش فشاری وارد کرد.
کوک چشم هاش رو بست شمرد:
یک.... دو... سه
با گفتن شماره سه زانوی راستش رو بلند کرد و با تمام قدرتش به عضو مرد کوبید و در یک حرکت جاهاشون رو عوض کرد.
حالا مرد به دیوار تکیه داده بود و با تعجب به حرکات کوک نگاه می کرد و کوک هم دست هاش رو، روی دیوار قرار داده بود و مانع حرکت مرد میشد.
کوک با دیدن قیافه متعجب مرد که حتی درد پایین تنه اش رو هم فراموش کرده بود پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید:
چیه فکر کردی من یک زیرخواب بدبختم که از خونه اربابش فرار کرده؟
مرد اما بدون حرفی بهش خیره شده بود و حتی به افرادش هم دستور نداد تا ازادش کنند:
ولی من کل23 سال زندگیم رو هیچ کاری جز ورزش کردن نداشتم.
کوک بار دیگه با زانوضربه ای به زیر شکم مرد زد و چاقو رو از دستش گرفت.
مرد که انگار تازه از شوک حرکات کوک بیرون اومده بود با انالیز دردش داد ارومی کشید و با خشم به چشم های توخالی کوک خیره شد.
بعد از چند ثانیه ارتباط چشمی که برقرار کردند، صدای دست زدن شمرده و بلند کسی توی تاریکی کوچه پیچید و توجه همه رو به خودش جمع کرد.
پسر ریز جسه ای با موهای بلند و کلاه کپ خاکستری که مشخص بود دورگه است با لبخند متفاوتی از تاریکی کوچه بیرون اومد و مشغول تشویق کردن بود.
کوک یکی از ابرو هاش رو بالا برد ولی وقتی مرد خواست از موقعیت استفاده کنه و خودش رو ازاد کنه بخاطر احمق بودنش سری تکون داد و بار دیگه ضربه ای به لای پای مرد زد که مرد فریاد کشید:
منتظر چی هستین احمقا بگیریدش.
افرادش به طرف کوک حرکت کردند اما با صدای بم پسر غریبه ناگهانی سرجاشون خشک شدند:
آیگو... احمقی چیزی هستی جونگهیا... پسره با این بازو ها و هیکل همتونو حریفه بکش کنار با من میاد.
کوک با اخم به مکالمه دو مردی که انگار هم دیگه رو از قبل میشناختن گوش می کرد. جونگهی دست به سینه به دیوار تکیه داد و کوک دست هاش رو ازاد تر کرد:
مثلا اگ ب تو ندمش چی میشه؟
لب هاش رو اویزون کرد و زبونش رو با حالت نمایشی بیرون داد:
توبیخم می کنی؟!
پسر مو بلند اما حالت خونسردش رو حفظ کرد و به سمت کوک اومد.
_دستور کیم عه.
راستش به دروغ اسم کیم رو اورد تا کارش راه بیوفته، و ادم احمق داستان جونگهی بود که فکر میکرد کیم انقدر بیکاره ک بخواد همچین دستوری بده،جانگکوک در یک حرکت دست هاش رو از دو طرف مرد ازاد کرد و قبل از اینکه دست راست مرد کوچکتر که به سمتش بلند شد لمسش کنه به طرف انتهای تاریکی کوچه دوید. نگکوک در یک حرکت دست هاش رو از دو طرف مرد ازاد کرد و قبل از اینکه دست راست مرد کوچکتر که به سمتش بلند شد لمسش کنه به طرف انتهای تاریکی کوچه دوید.
بخاطر برهنه بودن پاهاش سوزششون رو احساس می کرد اما به دویدن ادامه داد تا جایی که تاریکی و مه انقدر زیاد شد که نتونست راهی که میرفت رو تشخیص بده، با حس تیزی چیزی که به کف پای چپش کشیده شد و همزمان همون صدای جیغ ناهنجار چشم هاش رو محکم به هم فشار داد و دستش رو، روی کف پای زخمیش گذاشت و روی زمین افتاد. نفس هاش به شماره افتاده بود و از ترس چشم هاش رو باز نمی کرد تا اینکه دوباره صدای دست زدن همون پسر رو شنید.
_نمایش جالبی بود حالا بلند شو بریم.
پسر گفت و بازوهای جونگکوک رو گرفت، کوک با حسی شبیه به خشم و ترس دستش رو عقب کشید و توی تاریکی عقب تر خزید:
اصلا تو کی هستی چرا باید بخوام باهات بیام؟
پسر دست هاش رو با حالت تسلیم بالا برد و گلوش رو صاف کرد:
اوه درسته.. بی ادبی منو ببخشید من هوانگ فلیکس هستم... خوشبختم!
کوک اما با اخم به چهره پسر که توی تاریکی انچنان مشخص نبود خیره موند و سعی کرد اسم پسر خارجی رو به خاطر بسپاره.
فلیکس با همون لحن بظاهر صمیمی و شوخش ادامه داد:
حالا میتونیم بریم؟
کوک صورتش رو عقب برد و دماغش رو چین داد:
مشخصه که نه چرا فکر کردی با یک غریبه جایی میرم؟
فلیکس سرفه تصنعی کرد:
اوه درسته اما بنظر شما مردی که تنها از خونش فرار کرده چاره دیگه ای جز اعتماد داره؟
کوک با شک دستش رو تکیه گاه قرار داد و از روی زمین بلند شد، لباس های سفیدش که حالا کاملا خاکی و کثیف بودند رو موقتا تکوند و دست به سینه رو به پسر ایستاد:
از کجا مطمعنین اون پسر جایی برای رفتن نداره؟
فلیکس خنده بلندی کرد و دستش رو ، روی شونه کوک کشید:
بیخیال جانگکوک خودتم خوب میدونی که نمیشه به این راحتیا از سازمان فرار کرد احساس نمی کنی احمقی مثل تو که با این ظاهر..
به سرتاپای کوک نگاه کوتاهی انداخت و ادامه داد:
این موقع شب به همچین جایی فرار کرده نمیتونه افراد تعلیم دیده اونجا رو بپیچونه؟
حالا کوک در معرض دومین پنیک بزرگ زندگیش قرار گرفت.. چند تا مشکل وجود داشت.. 1.تاجایی که یادش بود خودشو معرفی نکرده بود.. 2.این پسر غریبه عجیب غریب از کجا سازمان رو میشناخت.. 3.این مرد یجای کارش میلنگید... 4.این پسر یک حق گوی بزرگ بود.
کوک واقعا احساس می کرد همه ی کارهای این پسر از قبل برنامه ریزی شده و هماهنگه.. چون ساعت 4صبح..توی یکی از کم رفت و امدترین و خطرناک ترین محله این شهر.. یک پسر تنها و عجیب غریب که کل زندگیتو میدونه..اینجا چیکار میکرد؟
با خودش مشغول تحلیل وضعیتش بود که فلیکس بار دیگه با یک حرکت نمایشی دیگه غافلگیرش کرد، دست راستش رو، روی دهنش گذاشت و چشم ها رو ریز کرد:
اوپس... فکر کنم نباید این همه حرف میزدم شرمنده!
کوک با چشم های دقیق و شکاک به چهره خندون و ناخوانا فلیکس خیره موند و بعد از چند دقیقه ای که فقط صدای پارس سگ ها و زوزه باد پرش کرده بود به حرف اومد:
نه ممنون خودم یکاریش می کنم.
کوک گفت و سریع خواست خودش رو از اون موقعیت کنار بکشه اما با حس سوزشی که پشت گردنش احساس کرد دستش رو به سمت منبع درد برد و به عقب برگشت. با دیدن غریبه نقاب داری با ماشین بزرگ و مشکی رنگی که چراغ هاش درست چشم هاش رو نشونه گرفته بود ناله ضعیفی کرد و بیهوش شد.

YOU ARE READING
Black Emerald
Actionژانر:اسمات،اکشن، مافیایی، بی دی اس ام، انگست،کمی کمدی و رمنس کاپل:تهکوک، یونمین نویسنده:سوآ، مینسو ... با عصبانیت داد زد: ببین لعنتی من نمیخوام با تو بجنگم من میخوام واسه تو بجنگم ... بفهم من قرار نیست مقابلت بایستم من قراره در کنارت بایستم و جای تو...