با صدای کوبیده شدن چیزی به در اتاقش با بی میلی چشم هاش رو باز کرد و با صورت اخمو وی که دست هاش رو با شدت به در میکوبید مواجه شد.
با گیجی چشم هاش رو مالید و سعی کرد دلیل منطقی برای حضور پسر بزرگتر پیدا کنه.
وی با قدم های اهسته به سمت تخت کوک اومد و پتو رو کنار زد:
بلند شو ساعت هفته.
کوک ناراضی ناله ارومی کرد و سعی کرد پتو رو از بین مشت های قوی پسر روبه روش بیرون بکشه:
ولم کن مگه پادگانه پسره زشت گامبو.
تهیونگ با صورت متعجب به چشم های بسته و دهن نیمه باز کوک که ظاهرا دوباره توی همون پوزیشن به خواب رفته بود نگاه کرد.
با کلافگی چنگی به موهاش زد و از روی تخت بلند شد:
جئون جانگکوک!
تقریبا با صدای بلندی اسمش رو فریاد زد اما کوک بی توجه بهش به سمت مخالف چرخید..
تهیونگ که کم کم عصبی شده بود با فکری که به ذهنش رسید پوزخند شیطونی زد و لب هاش رو به گوش کوک چسبوند، با صدای خشداری زیر گوشش زمزمه کرد:
اگر همین الان بیدار نشی بعد دو هفته خشک خشک بفاک میری.
پسر کوچکتر تو عالم خواب با ترس روی تخت سیخ نشست و به قیافه تهیونگ که دوباره با همون اخم همیشگی گوشه تخت ایستاده بود خیره شد، خمیازه کوتاهی کشید و دستش رو لای موهاش فرو برد:
افتاب از کدوم ور درومده این وقت صبح جناب کیم ظهور کرده.
با تمسخر حرفش رو گفت و فقط موجب اخم پیچیده تر پسر بزرگتر شد.
تهیونگ بدون اهمیت به اصوات نامفهوم و کنایه های اول صبحی جانگکوک یقه کتش رو صاف کرد و توضیح داد:
قرار امروز توی کارخونه متروکه شرکت هستش که راس ساعت 9صبح برگزار میشه...
و کوک تازه متوجه حرف دیروز وی و کت و شلوار خاکستری رنگی که مثل همه لباس های وی بود توی دست هاش، شد.
وی لباس هارو روی تخت پرت کرد و به سمت در قدم برداشت :
اینارو بپوش تا پنج دقیقه دیگه بیا بیرون.
کوک با کف دست روی پیشونی خودش کوبید و اروم سرش رو تکون داد و خارج شدن مرد بزرگتر رو تماشا کرد.
بعد از بیرون رفتن تهیونگ کوک کمی مچ دست هاش و پاهاش رو ورزش داد تا از روی تخت بلند بشه و با برداشتن لباس ها از روی تخت سعی کرد بوی عطر دارچینی و تلخ وی رو که به وضوح روشون مونده بود ایگنور کنه و سعی کنه مثل همیشه نگاه خالی از احساساتش رو جلوی ادمایی که قرار بود امروز ببینه حفظ کنه._________________________________________
فلش بک شب قبل:
با باز شدن در اسانسور نگاهش رو از لشکر شکست خورده مین گرفت و با عشوه از اسانسور پیاده شد.
نگاهی به اطراف طبقه خالی انداخت و به سمت یکی از مغازه های تنقلات رفت.
اروم دستش رو ، روی دستگیره در شیشه ای فروشگاه گذاشت و به داخل فشاری وارد کرد، در با صدای قیژ ارومی باز شد و جیمین تونست سرمای حاصل از یخچال های اونجا رو با استخوان هاش احساس کنه.
انگشتش رو، روی یکی از قفسه های شکلات کشید و خاکی که روی دستش جمع شد رو با شیطنت فوت کرد، با قدم های سبکش به سمت قفسه اب نبات ها رفت و یکی از طعم توت فرنگی رو از بینشون انتخاب کرد.
بدون حرکت اضافه دیگه ای از مغازه خارج شد و به سمت نرده های فلزی منتهی به طبقه همکف که استفان و دو شمشیر دارش منتظر اسانسور ایستاده بودند رفت، اروم پوست ابنبات رو باز کرد و از اون طبقه پایین انداخت، استفان و افرادش با تعجب به سمت بالا نگاه کردند و با دیدن جیمینی که تا کمر روی نرده ها خم شده و مک های محکمی به ابنباتش میزنه یک لحظه با ترس سر جاشون خشک شدند.
جیمین قهقهه سرمستی سرداد و نرده های سرد رو بین مشت هاش فشار داد:
میخوام خودکشی کنم هه هه.
پسر کوچکتر داد زد تا صداش به طبقه ی پایین برسه.
استفان با ترس پلاستیک های خرید رو به دست افرادش داد و با عجله دکمه ی آسانسور رو چند بار دیگه فشار داد،جیمین اینبار بلند تر از قبل خندید:
بیخیال الان میاد پایین چرا انقدر اون دکمه بدبختو هی فشار میدی.
استفان اما بی توجه به جیمین داخل آسانسور پرید و با حرص دکمه طبقه آخر رو فشار داد،جیمین بیخیال تاب دیگه ای به خودش داد و مک محکمی به آب نبات توت فرنگیش زد.
استفان نگاه حرصی از پشت شیشه ی آسانسور به جیمین بی خیال انداخت و انگشت فاکش رو تقدیم جیمین که حواسش حالا کاملا پرت شده بود کرد.
با صدای ضبط شده ی خانم جوانی که رسیدنش به طبقه دهم رو اعلام کرد با عجله از آسانسور خارج شد و با سریعترین سرعت ممکن به سمت جیمین که تا کمر روی نرده های خم شده بود دوید،جیمین با اخم به طرفش برگشت و مثل قبل فریاد کشید:
جلوتر نیا.
استفان با کلافگی پوفی کشید و دست هاش رو آروم جلو آورد تا به جیمین اطمینان بده:
باشه باشه من جلو نمیام تو بگو چی می خوای؟
پسر کوچکتر راضی از جوابی که شنیده بود بدون عجله لیسی به آب نباتش زد و لب هایش رو تر کرد:
زنگ بزن بگو مین بیاد اینجا.
استفان کف دستش رو با بیچارگی به پیشونیش کوبید:
گفتم که نمیتونم .
+نه نگفتی.
جیمین دست هاش رو،روی میله ها گذاشت و چشم هاش رو چرخوند.
&اگر من زنگ بزن از این کار مزخرف پشیمون میشی؟
جیمین بی خیال شونه ای بالا انداخت و کمرش رو بیشتر به میله های سرد فشار داد:
ممکنه.
استفان سعی کرد بار دیگه شانس خودش رو برای قانع کردن پسر لجباز روبه روش امتحان کنه:
بیا حرف بزنیم هوم؟!بگو چی میخوای؟چرا یهویی بیخود همچین کاری میکنی ؟!
جیمین دوباره اخم کرد و با نگاه برزخی به استفان خیره شد:
چرا احساس میکنم فکر میکنی داری با یک بچه پونزده ساله که بخاطر کات کردن با دوست پسر عزیزش قصد خودکشی داره حرف میزنی..
البته که استفان هم همین حس رو داشت اما سعی کرد خودش رو به بیخیالی بزنه:
نه اشتباه برداشت نکن من فقط می خواهم با حرف زدن حلش کنیم.
+با حرف زدن حل نمیشه زنگ بزن رئیست.
&آخه....
+هیش!فقط کاری که گفتم بکن.
استفان این بار هم ناچار بخاطر سفارش های شوگا مجبور شد گوشی رو از جیب کتش بیرون بیاره و با بدبختی روی اسم مستر مین کلیک کنه.
جیمین با دیدن استفانی که برای شنیدن واضح تر بوق های ممتد انتظار برای جواب مخاطبش ایرپاد رو بیشتر داخل گوشش فشار داد با رضایت لبخند دندون نمای فریبنده ای زد و منتظر موند.
استفان که خوب میدونست حالا رئیسش عصبانی تر از همیشه و حتی شاید حمله ای رو پشت سر گذاشته با شنیدن صدای عصبی و فریاد یونگی از پشت تلفن مطمعن شد:
هیچ معلومه این موقع شب با جیمین کجا غیبت زده در حالی که گوشیت هم در دسترس نیست.
شوگا شمرده شمرده اما با فریاد و سریع کلماتش رو ادا کرد و باعث شد جیمین هم بتونه صدای فریاد هاش رو از پشت گوشی بشنوه و لبخند شیطنت آمیزی بزنه:
قربان خیلی عذر میخوام احتمالا اون لحظه ای که شما تماس گرفتین آنتن قطع ش...
_هیچ اهمیت کوفتی نمیدم بگو کجایین.
استفان اه خسته ای کشید و نامطمئن جواب داد:
پاساژ؟
و لحنش بیشتر سوالی بود تا اینک بخواد خبری رو منتقل کنه:
مستر پارک ازم خواستن باهاتون تماس بگیرم.
یونگی با شنیدن اسم جیمین از زبون استفان و یادآوری عکسی که براش ارسال شده بود نیشخند پررنگی زد:
اون بهتره فعلا نزدیک من نشه.
اما با شنیدن لحن شیطنت آمیز جیمین و صدای نازکش از پشت تلفن باعث شد پوزخندش فوری جاش رو به اخم ظریفی بده:
بیا اینجا مستر مین.
جیمین با شیطنت از پشت تلفن زمزمه کرد.
_و چرا باید قبول کنم؟
جیمین حالت تفکر به خودش گرفت و با همون لحن شیطون به استفان نگاه کرد و جواب داد:
اوممممممممم....شاید چون یک بچه پونزده ساله میخواد خودکشی کنه و تو باید نجاتش بدی؟
و جمله بعدی رو با کنایه زمزمه کرد:
بهرحال قتل ...اونم از روی عمد توی حیطه کاری شما نیست نه؟
و یونگی بلافاصله با شنیدن این جمله تکیه اش رو از بدنه ماشینش گرفت و اخم کرد:
اگر میخواستم بیام خودم میبردمت دال فیس.
و جیمین بلاخره بعد از چند هفته تونست دوباره اون لقب رو که وقتی یونگی با صدای بمش ،با لحن خاص خودش و با نیشخند مخصوصش ادا میکرد بشنوه:
و اگه بگم اون بچه پونزده ساله منم که می خوام خودمو بکشم؟
شوگا بی توجه به تلاش های جیمین و نقشه پلیدش شونه بالا انداخت:
امیدوارم توی زندگی بعدیت انقدر آدم بدرد نخوری نباشی.
جیمین پوف کلافه ای کشید اما سعی کرد کم نیاره:
واقعا خودمو پرت میکنم .
_موفق باشی!
یونگی گفت و بی توجه به حرف بعدی جیمین گوشی رو قطع کرد و هوای تازه رو با حرص وارد ریه هاش کرد.
با قطع شدن تلفن جیمین حرصی ایرپاد رو از گوشش خارج کرد و همراه گوشی به سینه استفان کوبید.
با قدم های شمرده به سمت نرده ها برگشت و بعد از لبخند درخشانی که به استفان زد زمزمه کرد:
فکر کردم شاید یک بار تو زندگی واقعا برای یکی مهم شده باشم..
با لحن غمگینی گفت و بعد از اینکه گلوش رو صاف کرد ادامه داد:
خیلی خب...مثل اینکه اشتباه میکردم،بهش بگو کون من اونقدرا هم نامناسب سایزش نبود.
استفان خنده ی هیستریکی کرد:
تو که این کارو نمیکنی نه...داری نقش بازی میکنی.
جوری صحبت میکرد که انگار با خودشه،جیمین چشم هاش رو چرخوند:
پابو...معلومه که این کارو میکنم.
بعد از گفتن جمله اش بدون ذره ای صبر پاهاش رو از روی زمین بلند کرد، چشم هاش رو بست و خودش رو رها کرد.

ESTÁS LEYENDO
Black Emerald
Acciónژانر:اسمات،اکشن، مافیایی، بی دی اس ام، انگست،کمی کمدی و رمنس کاپل:تهکوک، یونمین نویسنده:سوآ، مینسو ... با عصبانیت داد زد: ببین لعنتی من نمیخوام با تو بجنگم من میخوام واسه تو بجنگم ... بفهم من قرار نیست مقابلت بایستم من قراره در کنارت بایستم و جای تو...