⚽14

693 90 119
                                    

-اوه شت لیام... بلند تر ناله کن.. هووووممم اوه یحححح پسر تو واسه به فاک رفتن ساخته شد... لعنتی منو به اوج میرسونی.

+خفه شو لویی.

-کامااان بیب خشن نباش... مقل یه پاپی... فاک... یه پاپی خوب آروم بگیر تا خوب به فاکت بدم.

+اوه یس ددی منم منتظر همین بودم...

-میدونستم پاپی... لعنتییی... زودباشششش...

+گل گل گللللللل هاه!!! دیدی من به فاکت دادم تاملینسون؟

-میتونی دیک بازیکنمو بخوری پین!

+فعلا که بازیکنای تو به فاک رفتن... ددیییییی!

لیام با خنده و تمسخر کلمه‌ی آخر رو کشید و لویی بی اهمیت به تکون خوردن دلش چشم غره‌ای به اون پسر رفت.

توپ رو از تو دروازه‌ی خودش در آورد و دوباره وسط زمین بازی انداخت و بلافاصله چرخش بازیکنای فوتبالدستی توسط لویی و لیام شروع شد.

قرار گذاشته بودن هر کی به اختلاف سه گل رسید برنده باشه و حالا درست پنجاه دقیقه بود که سرپا مشغول بازی بودن و هیچکدوم حاضر به عقب نشینی نبود. بازیشون کاملا پیاپای پیش میرفت انگار رسیدن به اختلاف سه امتیاز غیر ممکن به نظر میرسید.

ز: بس کنید دیگه. خستتون نشد واقعا؟

زین همونجور بشقاب بیسکوییت رو روی میز میگذاشت گفت و وقتی دیدی هیچ کدوم از اون دو نفر اهمیتی به حرفش نمیدن سری به تأسف تکون داد و بعد با لبخند چسبیده به نایل نشست و نرم گونه‌اش رو بوسید. خوشحال بود که تونسته پای اون پسر رو هم تا حدی به جمع دوستانشون باز شده. اینجوری برای زین همه چیز راحت تر میشد؛ وقتی همه‌ی آدمای مهم زندگیشو کنار خودش داشت.

ن: بذار به حال خودشون باشن زین.

ز: تو که نمیشناسیشون پای کل کل وسط باشه تا فردا صبح هم همینجوری ادامه‌اش میدن.

ن: خب اینجوری خوبه... حواسشون از من و تو پرت میشه.

نابل با لبخند ریزی گفت و سرش رو روی شونه‌ی زین گذاشت و با موفقیت نفسش رو بند آورد.

هفته‌ها گذشته بود و حالا چند روز باقی مونده به کریسمس رو سپری میکردن. تعطیلات برای اونا شروع شده بود و تا چهار روز بعد از سال نو بازی نداشتن. سرمربی به خاطر تلاش و عملکرد خوبشون توی بازیای آخر از خیر جلسه‌های تمرین قبل کریسمس گذشته بود و به اونا یه تعطیلات عالی داده بود.

تو این مدت رابطه‌ی زین و نایل بعد از چند بار صحبت و قرارهای نه چندان رسمی بهتر شده بود و حداقل خودشون فهمیده بودن چی میخوان و قراره رابطشون رو چطور پیش ببرن‌.

لویی و لیام هم حالا به طور رسمی همه جا دوست همدیگه حساب میشدن و حتی بازیکنا و اطرافیان هم به این دوستی عجیب غریب و دور از انتظارشون عادت کرده بودن و اصراری برای فهمیدن دلیل این اتفاق ناگهانی نداشتن‌.

OFFSIDE {lilo} {Completed}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora