⚽19

186 41 39
                                    

قدم هاشو به آهستگی روی چمنا برداشت و وسط زمین رسید. باشگاه خالی بود و تنها خودش وسط زمین با لباسهای گرم ایستاده بود. دستاشو تو جیب سوییشرتش فرو برد و نگاهش رو تو اون محوطه با دلتنگی که از حالا گریبانش رو گرفته بود، چرخوند.

چندین سال این مکان نقطه‌ی امنش بود و خونه‌ی دومش حساب میشد. شانس آورده بود که از تیم نوجوانان و تیم بی تونسته بود تو این باشگاه باشه تا همین حالاش. ساعتهای زیادی از عمرش رو صرف دویدن روی این چمنا کرده بود.

دیروز بعد از اینکه از خونه‌ی زین برگشته بود تا خود صبح مشغول فکر کردن و سنجیدن موقعیتش بود. هر جوری که بررسی میکرد میفهمید بهترین راه اینه که پیشنهاد رو قبول کنه. هم خودش بخشی از خواسته اش رو از دست نمی‌داد هم لیام تو آرامش میموند. و خب لویی تمام شب رو اعتراف میکرد که مورد دوم براش مهم تره.

لیام مهم تر بود. مثل یه معشوق؟ درست مثل یه معشوق! لویی حالا جواب این سوال رو میدونست و بی هیچ خجالتی بیانش میکرد.

حالا هم اومده بود تا به مسئولین باشگاه اعلام کنه که قصد داره پیشنهاد رو قبول کنه. نمیتونست بگه رضایت قلبی داره چون نداشت و هنوز حتی ذهنش توی دوراهی بود. اما منطقش می‌گفت کار درست همینه و باید انجامش بده. لویی بیشتر از هر چیز دنبال یه بهونه‌ی کوچیک بود تا بمونه. اما هر چیزی که .اسش بهونه به حساب میومد به لیامی ختم میشد که نبود.

دلتنگیش برای اون پسر ثانیه به ثانیه اضافه میشد و نمیدونست برای درست کردنش باید چیکار کنه وقتی لیام براش ممنوع بود. شاید اگه به عقب برمیگشت حتی تهدیدهای پدر لیام نمیتونستن مجالس کنن که با گفتن حقیقت لیام رو از خودش برونه اما خب این فکر که اگه به این نقطه از احساسش رسیده بود نمیتونست این راز رو از لیام مخفی کنه جای پشیمونی براش باقی نمی‌گذاشت.

لیام در هر صورت باید میفهمید که لویی چه خطایی کرده!

آهی کشید و با نوک کفشش مشغول طرح انداختن رو چمنا شد. دلش نمیومد بره و همه چی رو تموم کنه. هجوم خاطراتش هم بیشتر مانع میشد. اون واقعا روزای خوبی رو تو این فضا گذرونده بود.

با شنیدن صدای قدم های که از فاصله‌ی نزدیکی به گوش می‌رسیدن سرش رو بالا گرفت و آهسته چرخید. حدس میزد کارکن اونجا باشه و بخواد لویی رو برای بی وقت اونجا موندن توبیخ کنه اما چرخیدنش مصادف شد با دیدن کسی که جزو آخرین حدس‌هاش هم نبود.

لیام تو فاصله‌ی یک متریش ایستاده بود و عطری که تو بینی لویی می‌پیچید این حضور رویایی رو تایید میکرد و بهش ثابت میکرد توهم نزده.

با بهت و دلتنگی به چهره‌اش زل زد و بغض هم کم کم مهمون گلوش شد. خود لیام هم دست کمی ازش نداشت. چشما و بینی سرخش خبر از گریه‌اش و بغض همراهش میدادن. چهره‌اش گرفته و به شدت غمگین بود. بهم ریختگی موهاش از نظر لویی حتی زیبا ترش کرده اما نشون میداد که لیام این چند روز رو واقعا بد سپری کرده.

OFFSIDE {lilo} {Completed}Where stories live. Discover now