9

1.7K 319 23
                                    

Jimin's POV:

_جیمین...امروز که میری غذای عالیجناب رو ببری منم باهات میام....می‌خوام یه چیزی بهشون بگم...

تهیونگ بهم گفت و من با تعجب بهش نگاه کردم.

_چی میخوای بگی؟

_میفهمی دیگه...

گفت و از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

از وقتی من مسئول سرو غذای شاهزاده چان یونگ شدم رفتارش مثل قبل نیست و اعصابش هم خیلی خورد به نظر میاد.

برای خودم شونه ای بالا انداختم و به مرتب کردن اتاق ادامه دادم.

نیم ساعت تا زمان سرو غذا مونده بود و من تا اون موقع باید کل اتاق رو مرتب میکردم.... من و تهیونگ نوبت گذاشته بودیم و امروز هم نوبت من بود.

بعد از اون روز بین من و شاهزاده چان یونگ اتفاقی نیوفتاد و فقط میخواست که خبر های جدید رو بهش بدم که از اونجایی که هیچ اتفاق جدیدی نمیوفتاد اطلاعاتی هم رد و بدل نمیشد.

خودم گرسنم بود ولی غذای عالیجناب تو اولویت قرار داشت.... به هر حال از گشنگی مردن ما براشون خیلی اهمیت نداشت.

خیلی کنجکاو بودم این شاهزاده جونگ‌کوکی که تهیونگ همش پشت سرش بد و بیراه میگه کیه و چجوریه....

طبق حرفای تهیونگ مثل اینکه اخلاق خشکی داره و زیاد حرف نمیزنه...

کار رو سریع تموم کردم و بعد از عوض کردن لباسم به سمت آشپزخونه رفتم.... تهیونگ هم اونجا منتظر بود و وقتی من غذا ها رو برداشتم دنبالم راه افتاد.

بعد از رسیدن به محل اقامت شاهزاده، نگهبان من رو داخل فرستاد ولی تهیونگ بیرون موند.

شاهزاده با دیدن من سرفه ای کرد و من غذا ها رو جلوش گذاشتم.

_اتفاق جدیدی نیوفتاد؟

بی حوصله پرسید و من تعظیم کردم.

_نه قربان....تهیونگ چیزی به من نمیگه...

آروم گفتم و همون لحظه در برای بار دوم باز شد.

_عالی جناب... یه هایبرد اینجاست و ادعا میکنه که اسمش تهیونگه و میخواد شاهزاده رو ملاقات کنه...

نگهبان گفت و منم به در نگاه کردم.

_بگو بیاد داخل.

تهیونگ وارد اتاق شد و تعظیم کرد.

_روز بخیر عالیجناب....ممنونم که ملاقات من رو پذیرفتین...

گفت و لبخند زد.

_هممم....چی شده اومدی اینجا؟ اتفاق خاصی بین تو و برادرم افتاده؟

شاهزاده با اخم گفت و تهیونگ سرشو پایین انداخت.

_از شما به عنوان خدمتکار وفادارتون تقاضایی دارم....

تهیونگ آهسته گفت و من نگاهم رو از تهیونگ به شاهزاده منتقل کردم.

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now