30

1.3K 271 54
                                    

صبح با نوری که روی چشمم افتاد از خواب بیدار شدم و دیدم یونگی داره پرده های اتاقش رو کنار میزنه.

آروم روی تخت نشستم ولی سوزشی که حس کردم کمکی به این وضع نکرد.

اوف کوتاهی از دهنم در رفت و اون برگشت سمتم.

_بیدار شدی... چی شده؟

پرسید و من دستمو رو کمرم گذاشتم.

با یادآوری اتفاقای دیشب لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم.... لعنت این وضعیت خیلی خجالت آور بود.

یونگی با دیدن واکنش من خندید و رو تخت نشست.

_اگه میخوای دوباره اتفاق نیوفته پاشو برو حموم اب گرم تا بهتر شی‌.

با خنده گفت و من قیافه ی معذبم رو پنهان کردم و بعد از پیچیدن ملافه دور خودم از جام بلند شدم.

از دیشب هیچی تنم نبود و مجبور بودم تمام مسیر اتاق تا حموم رو با اون ملافه باشم.

_اگه نتونستی آب رو گرم کنی صدام کن.

از تو اتاق گفت و من باشه ی آرومی گفتم و امیدوار بودم که شنیده باشتش.

باورم نمیشد بالاخره اون کار رو انجام داده بودم اونم با یونگی.

اصلا پشیمون یا ناراحت نبودم و این باعث تعجبم بود... چی شد که دیشب به همون راحتی این اتفاق افتاد و من هیچ اعتراضی نکردم یا جلوی خودمو نگرفتم؟ خیلی هوش و حواسم سر جاش نبود ولی به هر حال.... مهم اینه که پشیمون نیستم...

رفتار یونگی روز به روز داره بهتر میشه.... امیدوارم حضور من بتونه کمکی بهش بکنه و پدرش رو هم خوشحال کنه... ولی خب به هیچ وجه دلم نمی‌خواد پدرش بفهمه با یونگی رابطه داشتم.

تونستم با کشتی گرفتن با آب بالاخره یه دمای متعادل درست کنم و توی وان کوچیک بشینم.

پاهامو بغل کردم و بدنمم شل کردم تا راحت باشم.

اخیش خیلی از دردم کمتر شد.

چند ثانیه به همون حالت گذشت و یه دفعه در حموم باز شد.

_تونستی آب رو درست کنی یا کمک کنم؟

یونگی گفت و من سری تو خودم جمع شدم و سعی کردم بیشتر برم زیر آب.

_چیکار می‌کنی برو بیرون!

بلند گفتم و اون ابروهاشو بالا داد.

_ولی من که دیشب همه رو دی‍...

_ولی برو بیرون!

دوباره داد زدم و اون با خنده از حموم رفت بیرون.

مرتیکه.... ایش.

دوباره عادی نشستم و با صابونی که اونجا بود شروع کردم به شستن خودم.

_ولی اگه کمک خواستی در خدمتما!

در حالی که کله شو آورده بود توی حموم گفت و من دوباره داد زدم.

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now