28

1.4K 327 60
                                    


Jimin's POV:

قرار بود وسایلم رو جمع کنم و برگردم به قصر شاهزاده... از این بابت خیلی خوشحال بودم...

نزدیک بودن به شاهزاده تنها چیزی بود که از قصری به این بزرگی و افراد داخلش میخواستم.

از وقتی غذا خوردم یه حس سنگینی ای کل بدنم رو گرفته بود و باعث میشد خمار باشم...

تهیونگ اومده بود پیشم و تو جمع کردن وسایلم کمکم میکرد.

_مطمئنی نمیخوای استراحت کنی مینی؟ داری میمیری...

تهیونگ گفت و من بهش نگاه کردم.

_باید برم پیش شاهزاده... بعدش میگیرم می‌خوابم....

جواب دادم و رو تخت نشستم.

دستشو رو پیشونیم گذاشت و بعد عقب رفت.

_یه کم بدنت گرمه... به نظر میاد تب داری.... ببینم سردته؟

پرسید و من آروم بهش نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.

_نه من اتفاقا گرممه...

جواب دادم و یکی دو تا از دگمه های بلوزم رو باز کردم و اون با تعجب بهم خیره شد.

_مثل اینکه واقعا حالت خوب نیست.

گفت و بعد به جمع کردن بقیه ی وسایل ادامه داد.

منم دیگه ادامه ندادم و به جمع کردن لباسام رسیدم... واقعا چم شده بود؟ چرا حس میکردم دارم وا میرم؟

...

_بیا.... محض پس نیوفتادنت بیا با هم بریم.

گفت و دستمو گرفت... بدون هیچ واکنشی سر تکون دادم و وسایلم رو تو دست دیگه م گرفتم... منتظر بودم هر چه سریعتر برم پیش شاهزاده و بعدش برم استراحت کنم.

تهیونگ وسایلم رو گرفت و به اتاق جدیدم برد.

_تو برو پیش جناب شاهزاده جونت منم اینا رو میبرم.

بهم گفت و من سری به نشونه ی تشکر تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.

پله های قصر شاهزاده برعکس بقیه ی قصر ها سفید بود و این باعث میشد حس خوب و تمیزی ای به آدم القا کنه... تا جایی که یادمه مال شاهزاده ی کوچیکتر و ملکه خاکستری رنگ بود...

از اینکه شخصی مثل جونگ‌کوک توی قصر وجود داشت خیلی خوشحال بودم... همین که یه آدم خوب وسط اون همه ادم پلید و وحشی وجود داشته باشه درسته سخته... ولی بازم امیدوار کننده‌س... و خب اون تنها نیست... من که نقش خاصی ندارم ولی چانیول شی هم هست... قطعا بازم پیدا میشن کسایی که دنبال عدالتن‌.

در زدم و صدای شاهزاده رو شنیدم که بهم اجازه ی ورود داد.

وارد اتاق شدم و با اینکه موقع راه رفتن تلو تلو میخوردم ولی سعی کردم درست وایستم و تعظیم کنم.

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now