31

1.3K 296 34
                                    

Jimin's POV:

تو اتاقم دراز کشیده بودم و سقف رو نگاه میکردم.

هنوزم به خاطر اتفاق دیروز خجالت می‌کشیدم با شاهزاده رو به رو شم...

صدای در اتاق اومد و باعث شد از جام بلند شم و به سمت در برم.

_بله؟

_جیمین شی...

یه نفر از پشت در گفت و من با تعجب بهش نگاه کردم.

_شما؟

پرسیدم و اون دستمو گرفت.

_چند نفر باهاتون کار دارن... به من گفتن بهتون خبر بدم...

گفت و منو از اتاقم بیرون برد و به سمتی کشید.

در تعجب بودم که چیکارم دارهنو چی از جونم میخوان...

تا پشت حیاط بزرگ رفتیم و من تونستم چند تا الف و شیطان ببینم که گوشه ای وایستاده بودن و قیافشون هم راضی به نظر نمی‌رسید.

تونستم یکیشونو بشناسم... همون دختری بود که ملکه به شاهزاده جونگ‌کوک می‌گفت باهاش ازدواج کنه.

وقتی به اونا رسیدم جلو اومدن و اول از همه اون دختر شیطان یقه مو گرفت.

_چه حقه ای زدی هایبرد کثیف؟ هان؟؟ شاهزاده رو خوب بلدی اغوا کنی یا چی؟

سرم داد کشید و من سعی کردم یقه مو از دستش آزاد کنم.

_منظورتون رو نمی‌فهمم...

آروم گفتم و یه الف اومد سمتم.

_دروغگو! خوب می‌دونی از چی حرف می‌زنیم! شاهزاده جونگ‌کوک! ولیعهد این کشور!

گفت و هلم داد.

_من نمیدونم چیکار کردم که شما ها اینطور شاکی اید... ولی مطمئن باشید هیچ خطایی ازم سر نزده و این هم دستور پادشاه بود!!

بلند گفتم و اون دختر شیطان با دستش آتیشی درست کرد و اونو جلوی من گرفت.

_هوم؟ و خب تو کی باشی که با این تصمیم مخالفت کنی؟ شایدم میخوای با ویژگی های خوب یه هایبرد خداحافظی کنی؟

با لبخند گفت و آتیش رو جلوی صورتم گرفت و بهم نزدیک کرد.

_نههه! قسم میخورم این یه دستور بود و من حق مخالفت نداشتم!!

در حالی که به سختی عقب میرفتم گفتم و پشتم با دیوار برخورد کرد.

_چطور حق مخالفت نداشتی؟ تو حتی اگه اعدامت هم میکردن باید مخالفت میکردی!! جایگاه تو اونجا نیست! تو برو ظرفاتو بشور!!!

سرم بلند داد کشید و یه الف اومد سمتم و اون دختر رو عقب برد.

_ببین هایبرد.... با زبان خوش داریم میگیم برو به عالیجناب بگو نظرشون رو عوض کنن... وگرنه اتفاق خوبی واست نمیوفته... آفرین... پاشو برو بگو... اگه نگی و از مقامت برکنار نشی زنده زنده میسوزونیمت...

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now