48

1.1K 207 10
                                    

Yoongi's POV:

_یونگی.... ازت می‌خوام هوسوک رو بیاری اینجا... تا روز عروسیمون... من می‌خوام هوسوک اینجا باشه... میتونی این کارو بکنی؟

جیمین با لحن خواهشمندی گفت و بهش لبخند زدم.

_البته سرورم. تا روز ازدواجتون هوسوک اینجاست.

گفتم و اون برام دست تکون داد و زیر لب تشکر کرد.

باید بر می‌گشتم دنبال هوسوک... اون باید بهترین دوستش رو تو این جایگاه میدید...

فردای اون روز بهم مقدار زیادی پول و غذا دادن. اینو جلوی خود جیمین نگفتم ولی امیدوار بودم حال هوسوک خوب باشه... میترسیدم تو این جنگ کوچیکی که شروع شده بود بلایی سر اون و پدرم اومده باشه.

قرار بود با قطار برم.

نمیتونستم این همه راه رو سوار اسب باشم یا نمیتونستم این همه راه رو رانندگی کنم پس بهتر بود با قطار برم.

اونجا پر از شیطان بود. و اینکه من تقریبا تنها الف بودم حس بدی داشت. چون این قطار یک راست به بیانسا نمیرفت. باید تا مرز میرفتم و بعد دوباره سوار یه قطار دیگه میشدم.

_پسرم.... میتونم اینجا بشینم...؟

پیرزن الفی گفت و به صندلی کنارم اشاره کرد.

خوشحال بودم که به جز من الف دیگه ای هم پیدا شده.

_بله بفرمایید...

گفتم و اون هم با لبخند کنارم نشست.

_ماشالا چه پسر خوش قد و بالایی.

در حالی که صدای لرزون و پیرش رگه هایی از خنده توش بودن گفت و من هم خندیدم.

_ممنونم.

_پسرم تو نمیخوای ازدواج کنی؟

یه دفعه پرسید و من با تعجب نگاهش کردم.

_ازدواج؟ چطور؟

پرسیدم و اون پارچه رو از روی سبدش برداشت.

توش پر از کلوچه بود.

_بیا پسرم. اینا رو خودم درست کردم.

گفت و من با تردید یکی برداشتم و تشکر کردم.

خودشم شروع به خوردن کرد و هر از گاهی بهم لبخند میزد.

پیرزنه چش بود؟

اخمو به بیرون دادم.

جاده ی تاریک و خشکی رو به روم بود که با سرعت داشتم ازش رد میشدم.

یه مقدار خوابم میومد ولی دلم نمی‌خواست تا وقتی این پیرزن عجیب کنارمه بخوابم.

_من یه مورد خوب برات سراغ دارم عزیزم.

یه دفعه گفت و من به سمتش برگشتم.

_بله؟

_من یه دختر دارم... خیلی خوشگل و قد بلنده... حتما باهاش اشنات میکنم. اونم مثل تو. جوونه و مجرد. خیلی به هم میاین. نظرت چیه؟

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now