13

1.7K 283 8
                                    

Namjoon's POV:

چرا این هیونگ لعنتیم میتونست جین رو داشته باشه ولی من نه؟

خیلی از هیونگم بدم میاد... دلم میخواد جین کنار من باشه.‌..نه اون...

جین فقط به این خاطر اومده بود به قصر که وصیت نامه ی پدرش رو اجرا کنه... وگرنه برعکس تصور من اون دنبال پول و قدرت نبود و این باعث میشد احساس بهتری داشته باشم...

کسایی که دنبال پول و قدرتن معمولا حق دیگران رو میخورن...

در باز شد و چند نفر با سینی های غذا اومدن داخل و اونا رو جلوم گذاشتن.

انقد سریع موقع شام شد؟

بعد از اینکه تعظیم کردن و بیرون رفتن شروع به خوردن غذام کردم...

بعد از چند دقیقه صدای در اومد و باعث شد با تعجب سرمو بلند کنم و به در بسته خیره بشم.

_بیا تو...

گفتم و در باز شد.

جین پشت در بود و من با دیدنش سرفه م گرفت.

_امم...قربان...

آروم گفت و تعظیم کرد.

_چی شده اومدی اینجا؟ نمیگی کسی ببینتت؟

_به من گفتن بهتون خبر بدم حال پدرتون بدتر شده... پزشک گفتن که.... احتمالا این آخرین هفته ی زندگی ایشونه...

با ناراحتی در حالی که سرشو پایین انداخته بود گفت و من سریع از جام بلند شدم.

_چی؟؟ پدر داره میمیره؟؟

داد زدم و اون یه قدم عقب رفت.

_به من...گفتن که خبر بدم...

_باشه بگو کجاست می‌خوام برم پیشش!

بلند گفتم و اون هم دوباره تعظیم کرد و من به دنبالش از اتاق بیرون رفتم.

پدرم داشت میمرد و ما دو تا برادر بی عرضه هیچکدوممون فرزندی که بعدا جانشینمون بشه رو نداشتیم!

به راه رفتن جین دقت کردم و فهمیدم راه رفتن براش سخته... انگار پاهاش درد داشتن... باید بعد از ملاقات با پدرم علتش رو میپرسیدم.

بالاخره بعد از چند دقیقه به اقامتگاه پدرم رسیدیم و من بدون در زدن یا حتی اعلام حضور وارد اتاق شدم.

_پدر!!

تا تخت پدرم رو دیدم داد زدم و به سمتش رفتم.

_نامجون....

پدر گفت و من جلوش نشستم.

_حالتون خوب نیست پدر؟ چه بلایی سرتون اومده؟

با نگرانی گفتم و دستشو گرفتم.

_پسرم..‌. من حداکثر یک هفته فرصت دارم.... اداره ی کشور دست تو و برادرته....

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz