(Jin)
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم خونوادم به شدت بهم فشار اورده بودن و اصرار داشتن که ازدواج کنم و قرار بود فردا صبح با پدرم به شرکت دوستش بریم که دختری رو که میخواد بهم معرفی کنه رو ببینم .(روز بعد)با بی حالی و بی میلی تمام از تختم پایین اومدم و سمت حموم رفتم و دوشی گرفتم . جلوی آینه ایستادم و به چهره ی خسته و درهمم نگاهی کردم من الان دو روزِ که خون نخوردم باید قبل از اینکه بریم شرکت برم یه جا خون گیر بیارم زیر چشمام گود افتاده نمی تونم با این قیافه جایی برم . رفتم توی جنگل و فقط تونستم دوتا خرگوش شکار کنم . خونشونو خوردم و حالم خیلی بهتر شده بود .برگشتم خونه و از پنجره اتاقم رفتم داخل. پدرم چند دقیقه بعد وارد اتاقم شد . توی دلم گفتم چه به موقع برگشتم! اگه زودتر میومد و میدید من نیستم خیلی بد میشد .سرمو پایین انداخته بودم و گفتم:صبح بخیر پدرلبخندی زد و گفت : صبح بخیر پسرم . زود باش یه لباس خوب بپوش می خوایم بریم .سرمو با ناراحتی به نشونه ی تایید تکون دادم . بلاخره رسیدیم به اون شرکت کوفتی . تمام مسیر من همش فکرم این بود که قرار چه اتفاقی بیوفته ؟چجوری باید دختره رو بپیچونم؟ با پدرم که فقط به فکر منافع شخصیشه چیکار کنم ؟ و مهم تر از عمه عشقم تهیونگ رو چیکار کنم ؟ من بدون اون نمی تونم زنده بمونم . نمی تونم با کسِ دیگه ای باشم . حالا باید چیکار کنم . وارد شرکت شدیم و دوست پدرم مارو به کافه رستوارن شرکتشون برد و اونجا هیچکس نبود فقط ما بودیم . دور میز نشستیم و چند دقیقه ای گذشت که دختری وارد کافه شد. اون بدون شک زیبا بود و نظر هر مردی رو به خودش جلب میکرد ولی خب من دلم پیش یکی دیگه بود . دختره شبیه کره ایا نبود موهای بلند موج دار تا پایین کمرش داشت و چشماش درشت بود و لبهای درشتی داشت و قدش هم نسبتا بلند بود . من خیلی سریع بهش نگاه کردم و سرمو انداختم پایین نمی خواستم بهش نگاه کنم . کاشکی تهیونگ اینجا بود. دختر ادای احترام و سلام کرد و درست نشست روبروی من . شروع کردن به حرف زدن و دوست بابام دختر رو معرفی کرد و گفت : ایشون خواهرزاده ی من گلوریا هستن . ایشون دو رگه هستن . پدر با لبخند گفت : بله متوجه شدم . ایشون خیلی
زیبا هستن . پدرم ادامه داد : و ایشون هم پسر من کیم سوکجینِ . پسرم مدیر خدماتیه شرکت آقای کیمِ. تا پدرم اسم تهیونگ رو اورد حس کردم قلبم داره از کار میوفته. نفسمو با ناراحتی بیرون دادم و به دختری که روبروم نشسته بود نگاهی کردم . اونم سرشو پایین انداخته بود و انگار ناراحت بود . چند دقیقه بعد پدرم و دوستش اونجارو ترک کردن و گفتن که من و گلوریا باهم حرف بزنیم . ۵ دقیقه گذشت و هیچکدوممون حتی یک کلمه هم حرف نزد . تا اینکه گلوریا سکوت رو شکست و گفت : آقای کیم شما به ازدواج علاقه ای دارین؟با تعجب بهش نگاه کردم و از سوالش شوکه شدم و تک سرفه ای کردم و گفتم : خب...خب بستگی داره طرفم کی باشه . و اینکه طرفم رو دوست داشته باشم یا نه . و به تهیونگ فکر کردم.لبخندی زد و گفت : شما کسی رو دوست دارین درسته؟با تعجب بهش نگاه کردم و سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم . گفت : حدس میزدم . نگران چیزی نباشید من با داییم صحبت میکنم . راستشو بخواین من دوست ندارم ازدواج کنم و یه سری هدف دارم که می خوام بهشون برسم .حالا که دیدم دختره مثل خودمه و نمی خواد این وصلت اتفاق بیوفته خیالم راحت شد و تونستم باهاش حرف بزنم . گفتم : شما دختر زیبایی هستین و من لیاقت شمارو ندارم .خنده ای کرد و گفت : حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم واقعا خوشبحال اونی که شما دوسش دارین اون باید خیلی خوش شانس باشه. خنده ای کردم و گفتم : نه اینطور نیست من خیلی خوش شانسم که اونو دارم .گفت : اگه چیزی گفتن بهشون بگین که من قصد ازدواج ندارم و تقصیر رو گردن من بندازین .شوکه شدم ولی ته دلم ذوق کردم و گفتم : واقعا ازتون ممنونم.چهل دقیقه گذشت که به ساعتم نگاه کردم و گفتم : خیلی دیر شده باید برم شرکت.گلوریا سرشو تکون داد و گفت : باشه . و ادامه داد : از آشناییتون خوشحال شدم آقای کیم امیدوارم به اونی که دوسش دارین برسین . لبخندی زدم و تعظیمی کردم و گفتم : ممنونم . شما هم همینطور .پدرم که بیرون منتظرم بود گفت : خب چی شد پسرم؟ خوشت اومد؟ دیدی چقدر خوشگله؟نفسمو بیرون دادم و در ماشین رو باز کردم که پدرم سوار شه و خودمم نشستم پشت فرمون . توی ماشین پدرم سوالی بهم نگاه میکرد . که گفتم : اون خانوم قصد ازدواج نداره و مثل من به زور اومده بود اونجا .پدرم یه ابروشو بالا داد و گفت : چی ؟ چطور ممکنه؟پدرم رو رسوندم خونه و خودم رفتم سمت شرکت ساعت ۱۰ باید اونجا باشم . پدرم خیلی عصبانی و ناراحت شد . امیدوارم مشکلی پیش نیاد.وارد شرکت شدم و رفتم داخل دفترم و درو بستم و پشت میزم نشستم . چنگی به موهام زدم . همش با خودم فکر میکردم که باید چیکار کنم ؟ و دنبال یه راه حل خوب میگشتم . شاید بهتره واسه همیشه خودمو گم و گور کنم.تهیونگ نباید از این موضوع با خبر بشه دوست ندارم ناراحت بشه . به جونگکوک هم سپرده بودم که چیزی بهش نگه. من خیلی وقته که تهیونگ رو ندیدم و اونم اصلا سراغی از من نمیگیره . حتی حوصله ی چت کردن رو هم نداره . شاید بهتر باشه خودم برم سراغش. پاشدم و رفتم سمت دفترش و در زدم و وارد شدم . منشی با دیدن من از جاش بلند شد و تعظیمی کرد و گفتم : آقای کیم داخل هستن؟ منشی لبخندی زد و گفت : بله بفرمایید .در زدم و وارد شدم و یه سری پرونده که اماده کرده بودم رو با خودم بردم که دست خالی نرم اونجا . تهیونگ داشت با لپ تاپش کار میکرد و اصلا به من نگاه هم نمی کرد . سلامی کردم و خیلی سرد گفت :سلام . ته دلم خالی شد و با خودم گفتم :نکنه از همه چی خبر داره ؟ ولی من که کار اشتباهی نکردم پدرم مجبورم کرد .پرونده هارو روی میزش گذاشتم و خیلی سر سری بهم نگاهی کرد و نزدیک بود بغض کنم . با ناراحتی گفتم : خیلی وقته که ندیدمت دلم برات تنگ شده بود. تهیونگ همونجور که با لپ تاپش کار میکرد گفت : هومممبا تعجب بهش نگاه کردم و عصبانی گفتم : هوووم؟! من دارم بهت میگم دلم برات تنگ شده بعد تو فقط میگی هو؟!تکخندی زدم و گفتم : هه واقعا که . خیلی داشتم سعی میکردم که جلوی گریمو بگیرم .تهیونگ با لحن تیکه و کنایه بهم گفت : شما برو به قرارات برس.با تعجب گفتم : قرار ؟ کدوم قرار؟تهیونگ گفت : فکر کردی من از هیچی خبر ندارم؟ من از تک تک کارای تو خبر دارم .گفتم : ولی من که نمی خواستم برم پدرم مجبورم کرد . حالام که چیزی نشده دختره گفت که اونم قصد ازدواج نداره .تهیونگ خیلی جدی گفت : لطفا دیگه بدون خبر قبلی نیا دفترم و الان هم اگه کارت تموم شده برو بیرون .اخمی کردم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرون . مستقیم رفتم سمت دفترم . و پشت میز نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و بغضم ترکید و زدم زیر گریه . آخه مگه من چه کار اشتباهی کردم؟ من که نمی خواستم با اون دختر ازدواج کنم . من حتی بخاطر تهیونگ تو روی پدرم ایستادم حالا جواب من اینه؟ خیلی بدی تهیونگ . پا شدم و وسایلمو جمع کردم و همه رو بردم توی پارکینگ شرکت و گذاشتم توی ماشینم . و رفتم سمت خونه ای
که جونگکوک بهم ادرسشو داده بود . به شدت به این نیاز داشتم که با یکی حرف بزنم . رسیدم روبروی خونه ای که کوک آدرسشو داده بود. از ماشین پیاده شدم و زنگ درو فشار دادم . جونگکوک با لبخند درو باز کرد و منو به داخل خونش راهنمایی کرد و درو بست . منم خودمو انداختم تو بغلش و بغضم ترکید و زدم زیر گریه . جونگکوک منو توی بغلش گرفت و با تعجب گفت : چی شده جین ؟ اتفاقی افتاده؟جونگکوک منو سمت کاناپه راهنمایی کرد و نشستم و رفت برام یه لیوان آب اورد . جونگکوک گفت : جین لطفا بهم بگو که چه اتفاقی افتاده.از اول تا آخر ماجرارو براش تعریف کردم.
(Jungkook)
جین اومد پیشم و حالش واقعا بد بود و همش نگران و بود و غصه میخورد . من واقعا دوست نداشتم اونو تو این وضعیت ببینم . قلبم واقعا به درد میومد . باید یه کاری بکنم . نصف شب بود و از وقتی که جین خون آشام شده بود شبا خواب نداشت و توی اتاقی که بهش داده بودم مونده بود . از روی تختم پاشدم و رفتم سمت اتاقش . خیلی نگرانش بودم و می ترسیدم کار دست خودش بده . درو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم . برعکس تصوراتم جین خیلی آروم روی تخت دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود. متوجه حضورم شد و توی جاش نشست و گفت : آه کوک چیزی شده؟نشستم لبه ی تخت و گفتم : نه چیزی نشده فقط نگرانت بودم .جین لبخند تلخی زد و گفت : نگران نباش کوکی من چیزیم نمیشه سعی میکنم از پسش بربیام.دستشو بین دستام گرفتم و با ناراحتی گفتم : گوش کن جین من همیشه کنارتم .لطفا هر کاری داشتی به خودم بگو . باشه؟جین لبخندی زد و با دستش موهامو بهم ریخت و گفت : باشه جونگکوکی .پاشدم برم بیرون و به جین گفتم :بهترِ یکم استراحت کنی فردا کلی کار داریم.جین با سر تایید کرد و خیلی زود خواب رفت . همش فکرم درگیر جین بود . میدونستم حالش خیلی بده و الکی میگه که خوبه و از پس همه چی برمیاد. از طرفی هم نگران پسرِ لعنتی زی بودم اگه باز دوباره سر و کلش پیدا بشه چی؟به جین که معصومانه خوابیده بود نگاه کردم و دستی روی موهاش کشیدم ، و زیر لب گفتم : اخه چرا همش باید تو موقعیت های سخت قرار بگیری.ساعت ۳ نصف شب تصمیم گرفتم برم سراغ تهیونگ ...
YOU ARE READING
نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣
Fanfictionکاپل اصلی تهجین (ورس)، جینکوک فرند شیپ ژانر سوپر نچرال ، جهان موازی ، تخیلی ، اسمات🔞