part12

396 53 2
                                    

(Jin)
نمیدونم جرا یدفعه تهیونگ اینطوری کرد . ذهنم خیلی مشغول شده بود . پاشدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین دیدم همه مشغول کاراشونن .رفتم پیش جیمین . -هی جیمین چیکار میکنی ؟جیمین لبخندی زد : دارم واستون دسر درست میکنم .خنده ای کردم و گفتم : اوه نه بابا !دمت گرم . دسر هم بلد بودی درست کنی و نمیدونستیم ؟جیمین خندید و گفت : آره بیا شام درست کن .پوفی کشیدم و گفتم: خیلی خب الان درست میکنم .مشغول آشپزی شدم و با نگاهم تهیونگ رو زیر نظر داشتم . کنار شومینه روی مبل راحتی لم داده بود و داشت کتاب می خوند . داشتم سالاد درست میکردم که متوجه نگاه های خیره ی یه نفر به خودم شدم . سرمو بالا اوردم و با تهیونگ چشم تو چشم شدم . حسابی خجالت کشید و سریع روشو برگردوند و منم لبخندی بهش زدم . دوباره نگام کرد ایندفعه بهش چشمک زدم که سرخِ سرخ شد و پاشد رفت بالا توی اتاق .جیمین اومد کنارم و گفت: جین چی شد؟ چرا یهو رفت؟خنده کردم و گفتم :بهش چشمک زدم بچه خجالت کشید.جیمین باصدای بلند خندید و یونگی صداشو بلند کرد و گفت : جیمین عزیزم یاد بگیر ببین بهش چشمک میزنه .جیمین از حرص پوفی کشید و رفت و خودشو با آماده کردن دسرش سرگرم کرد .خنده ای کردم و یونگی بهم نگاه کرد و لبخندی زد.همگی دور میز شام نشسته بودیم در حال پذیرایی از خودمون بودیم که یدفعه برقای خونه قطع شد .جیمین و هوسوک حسابی ترسیده بودن و جیغ میزدن و همو بغل کرده بودن . با عصبانیت گفت :هی شما دوتا چجور گرگینه هایی هستین که از تاریکی می ترسین؟جونگکوک سریع یه شمع روشن کرد و اومد سر میز . و گفت :بچه ها فکر کنم یه مشکلی پیش اومده .هممون با تعجب گفتیم :چه مشکلی؟جونگکوک:اخه هیچوقت برق یطع نمیشه .گفتم:لابد فیوز پریده .جونگکوک :نه بابا فکر نکنم . الان میرم چک کنم .دستشو گرفتم و گفتم:صبر کن منم باهات میام .متوجه نگاه های سنگین تهیونگ به خودم شدم که تهیونگ گفت: منم باهاتون میام .با تعجب گفتم :چی؟ نیازی نیست همینجا بمون.تهیونگ خیلی جدی گفت: نه گفتم که منم میخوام بیام .سه تایی سمت در پشتی خونه حرکت کردیم من و تهیونگ پشت سر جونگکوک میرفتیم . جونگکوک : بچه ها خیلی عجیبه چرا اینجا انقدر سرد شده؟تهیونگ با تعجب داد زد :بچه ها شومینه ها خاموشن!من و کوک با تعجب داد زدیم :چییی؟!گفتم :این چطور ممکنه ؟ همشون که روشن بودن .تهیونگ:نه بابا نگاه کن هم اونی که تو پذیراییِ خاموشه هم این یکی .جونگکوک :اره گفتم:بیاین اول ببینیم مشکل قطعیِ برق چیه .در زیر زمین رو باز کردیم و رفتیم از پله ها پایین که فیوز رو چک کنیم که یه دستمال اومد جلوی بینی و دهنم و دیگه هیچی نفهمیدم.چشمامو باز کردم خودمو دست و پا بسته به صندلی دیدم و گیج اطرافمو بررسی میکردم . به خودم اومدم . من کجا؟ تهیونگ و جونگکوک کجان؟صدای یه دختر رو شنیدم که گفت:بلاخره بیدار شدی؟با تعجب سرمو سمت صدا چرخوندم و گفتم :تو کی هستی؟ من اینجا چیکار میکنم؟خنده ای کرد و گفت : من صوفیام دختر زی . دیشب وقتی توی اتاقم داشتم از پنجره بیرونو تماشا میکردم دیدم که با نوچه هاش تورو اورد اینجا .اومد نزدیکم و دستشو گذاشت زیر چونم و گفت : حیف شد . خیلی خوشگل و خوشتیپی.با لکنت گفتم :من..منظورت چیه؟!تو چشمام نگاه کرد و گفت :احتمالا بابام می خواد بکشتت . راستشو بخوای منم از بابام می ترسم و اگه بفهمه اومدم اینجا حتما سخت تنبیهم میکنه .آب دهنمو قورت دادم و گفتم : دوستام کجان؟دست به سینه ایستاد و گفت :اونا احتمالا الان درحال مذاکره با
پدرم هستن. چون بابام تورو میخواد . بعد هم صوفیا قیافه ی متفکری به خودش گرفت. ببینم تو خیلی شبیه رئیس کیم هستی ولی من هیچ بویی از سمتت حس نمی کنم . تو دقیقا چی هستی؟خیلی جدی گفتم : من رئیس کیم نیستم .چشماش از تعجب گرد شد و گفت : حدس میزدم . باید اینو به بابام ثابت کنی تا زنده بمونی ولی خب بازم براش یه خطر محسوب میشی . از اونجایی که دلم برات میسوزه و دیگه حالم از این کارای بابام بهم میخوره ، میخوام کمکت کنم فرار کنی .با تعجب بهش نگاه کردم :جدی میگی؟ حتما در عوضش چیزی ازم میخوای .لبخندی زد و گفت :حالا بعدا بهت میگم . خب دیگه من باید برم .و مثل برق غیب شد . سرمو پایین انداختم و داشتم به بدبختیام فکر میکردم . الان کوک و تهیونگ دارن چیکار میکنن . صدای فریاد دو نفر بالا گرفت . از ترس تپش قلب گرفتم و شروع کردم به داد زدن: جونگکوک ...تهیونگ! ولشون کنید عوضیاااااا!اشکام همینجوری میریخت با قطع شدن صدای فریادشون قلبم برای چند لحظه از ترس ایستاد . یعنی چه بلایی سرشون اوردن . در با شدت باز شد . و زی با نوچه هاش وارد شدن و تهیونگ و کوک که سر و روشون خونی و کبود بود رو پرت کردن توی اتاق. با نگرانی صداشون کردم :جونگکوک ... تهیونگ ... حالتون خوبه؟ توروخدا حرفی بزنین ...جونگکوک یکم صورتشو از روی زمین بلند کرد و گفت : جین مراقب خودت باش .از ترس آب دهنمو قورت دادم و عرق کرده بودم . زی رفت بیرون و گفت : کارتون رو شروع کنید انقدر شکنجش بدین تا هویت اصلیشو رو کنه ولی زنده ش بذارین . زنده ش به دردم میخوره . بعد با اون صدای ترسناکش خندید و از اونجا رفت بیرون. خدمت گزار اصلی زی که اسمش تای بود اومد روبروم و توی چشمام زل زد و گفت : بازش کنید . منو از صندلی باز کردن و منم سریع پریدم روی زمین کنار کوک و تهیونگ و همینجور گریه میکردم و گفتم :جونگکوک ... تهیونگ من باید چیکار کنم؟ منو از روی زمین بلندم کردن و به زور بردنم و دستامو بالای سرم و به سقف بستن . پیرهنمو پاره کردن و فقط شلوارم پام بود . از ترس میلرزیدم که یه گیاه عجیب و غریب اوردن روبروی صورتم و بهم گفتن اینو باید بو بکشی . اول رومو کردم اونور ولی یکیشون محکم به پشت پام ضربه زد ‌. ناله ای کردم و مجبور شدم بو بکشم . حس کردم اتاق داره دور سرم می چرخه . خدمت گزار اصلیش همون تای صورتمو محکم با دستش گرفت و گفت : زود باش خود واقعیت رو نشون بده . نمیدونم چند روزه که اینجام ولی حس میکنم خیلی وقته که خون نخوردم و سرم گیج می رفت.تای شلاقشو برداشت و سمتم اومد و شروع کرد به ضربه زدن بهم . محکم به شکمم و کمرم و سینه هام ضربه میزد .و من از ته دلم داد میزدم و گریه میکردم . تو دلم گفتم : چی شد که این بلا سرم اومد ؟ چرا من انقدر ضعیفم . چشمام کم کم داشت به رنگ قرمز تغییر پیدا میکرد که تای دست کشید و با تعجب بهم خیره شد و از اتاق رفتن بیرون . یکم بعد با زی برگشتن . زی با سرعت اومد نزدیکم و صورتم رو گرفت و توی چشمام زل زد . تهیونگ کم کم بهوش اومد و یکم خودشو با زمین فاصله داد و تا نگاهش به من افتاد داد زد :ولش کنید عوضیا . دست از سرمون بردارین .زی به یکی از نوچه هاش گفت :برو این دو تا پسره رو ببند به صندلی . و به زور تهیونگ رو به صندلی بستن . و اونم با گریه و داد می گفت : ولش کنییید...جین خیلی گیج شده بودم و هیچی نمی فهمیدم و فقط خون می خواستم . حتی خودمم نمی شناختم .
(Taehyung)
اون عوضیا داشتن درست جلوی چشمام جین رو شکنجه می کردن و جین هم داشت اون روی خون آشامیش رو نشون میداد و انگار یه چیزی بهش تزریق کرده بودن که تشنه بشه . جونگکوک هم کم کم داشت بهوش میومد ولی کاملا گیج بود و هذیون می گفت .زی بلند قهقهه ای زد و گفت : جالب شد این جین معروف گرگینه نیست بلکه دو رگه س و مثل اینکه اوت رگ خون آشامیش فعال تره و بلند خندید .بعد رو به خدمتگزار شخصیش کرد و گفت : تا وقتی من نگفتم حتی یه قطره خون هم بهش نمیدین . و بعد رفت بیرون .جین از درد فریاد میزد و التماس میکرد و می گفت :تشنمه!و منم وقتی جین رو تو این وضعیت میدیدم قلبم به درد اومده بود و گریه میکردم . و اروم گفتم :جین تحمل کن . نجاتت میدم .جین انقدر ناله کرد که بیهوش شد . دستاشو باز کردن و با خودشون بردنش .با نگرانی داد زدم : هی لعنتیا کجا میبرینش؟ صبر کنید ...

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now