part22

297 38 0
                                    

لبخندی زدم و دستی توی موهاش کشیدم و گفتم : نه . من نه درد دارم نه تشنمه . من فقط نگران اینم که چجوری کنار خانوادم زندگی کنم و یه وقت به اونا آسیب نزنم .تهیونگ که انگار یکم خیالش راحت شده بود گفت : جین اینکه جای نگرانی نداره منم دارم بین ادما زندگی میکنم . این فقط یکم تمرین نیاز داره . نیازی نیست که حتما ادمارو بکشی و خون اونارو بخوری . تو می تونی مثل من از خون حیوانات تغذیه کنی . درسته که مثل خون ادم نیستن ولی خب از هیچی بهتره.سرمو تکون داد و گفتم : حالا حیوون از کجا گیر بیارم؟تهیونگ خندید و گفت : جنگل که هست میریم اونجا شکار!خندیدم و گفتم : باشه پس هر روز یکی واسم شکار کن .تهیونگ اخمی کرد و مشتی به بازوم زد و گفت : دیگه چی سرورم؟خنده ای کردم و گفتم : فعلا همین .
(یک ماه بعد)
یک ماه تموم پیش تهیونگ و جونگکوک مونده بودم و تمرین میکردم که بوی خون آدما حساس نباشم و موفق هم شدم . و مجبور شدم به خانوادم دروغ بگم که به سفر کاری رفتم و توی کره نیستم. ولی خب دیگه وقت برگشتن به خونه بود ‌. تهیونگ که اصلا دوست نداشت از پیشش برم و جونگکوک هم همینطور . من و کوک هر روز تو سر و کله ی هم میزدیم و گیم میزدیم و کلی کارای دیگه ... تهیونگ هم از دست ما دو تا کفری شده بود . سوار ماشین شدیم و تهیونگ با ناراحتی گفت : یعنی واقعا باید بری؟ بهش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم : نگران من نباش تهیونگ من از پسش بر میام  . اخمی کردم و ضربه ی آرومی به سر تهیونگ زدم و گفتم : بعدم من و تو که هر روز توی شرکت همو میبینیم . تازه کوکی رو هم استخدام کردی . پس ناراحت نباش .تهیونگ با ناراحتی گفت : ولی نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم . با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم :چه حسی؟گفت :حس خوبی به خونه رفتن تو ندارم .لبخندی زدم و گفتم : نگران من نباش من از پس خودم برمیام .لبخندی زد و گفت : پس یه قولی بهم بده .گفتم : چه قولی ؟یکم مکث کرد و گفت : اینکه هیچوقت ترکم نکنی . تو این مدت خیلی از هم دور شدیم و می تونم این دور شدن رو تحمل کنم  ولی یه حس عجیبی به رفتن تو به خونتون دارم‌.دستشو گرفتم و گفتم : تهیونگ نگران چیزی نباش . باشه؟سرشو تکون داد و لبخندی زد . و رسیدیم روبروی خونمون . بعد از یک ماه قرار بود برگردم خونه . از تهیونگ خداحافظی کردم و رفتم روبروی در خونمون و زنگ درو فشار دادم و مادرم با خوشحالی درو باز کرد و منو محکم توی بغلش گرفت و با گریه گفت : جین پسرم بلاخره برگشتی . نمیدونی چقدر نگرانت بودم . مامانمو توی بغلم گرفتم و سرشو بوسیدم و گفتم : معذرت میخوام که نگرانتون کردم . مادرم گفت : عزیزم اتاقتو تمیز کردم برو لباساتو عوض کن بیا ناهار بخوریم .وارد اتاقم شدم حس عجیبی داشتم انگار بعد از صد سال به یه جای آشنا برگشتم ولی آرامشی که اتاقم بهم میداد هیچ جا این ارامشو نداشت ....دو هفته از برگشتم به خونه می گذشت و همه چی خوب پیش میرفت و من هروقت به خون نیاز داشتم نصف شبا از پنجره اتاقم میزدم بیرون و می رفتم جنگل شکار . روز بعد تعطیل بود و من خونه بودم و تهیونگ
راست می گفت ما مدتیِ که خیلی از هم دور شدیم باید یه فکری بکنم . ولی مسلما خونوادم با این قضیه کنار نمیان . اونا اگه بفهمن من عاشق هم جنس خودم شدم قطعا من و تیهونگ رو میکشن . حالا باید چیکار کنم . سر میز صبحانه بودیم که پدرم گفت : پسرم تو دیگه ۲۸ سالته وقتشه برات آستین بالا بزنیم . همون لحظه لقمه غذا پرید توی گلوم و نزدیک بود خفه شم . داداشم خندید و میزد پشت کمرم و گفت : جین فکرشم نمیکروم انقدر مشتاق باشی .با تعجب بهش نگاه کرد و گفتم : چه اشتیاقی ؟ من نمی خوام ازدواج کنم . پدرم عصبانی بهم نگاه کرد و گفت : ولی من و مادرت دیگه پیر شدیم وقتشه تو هم مثل برادرت ازدواج کنی و برامون نوه بیاری .فکرم درگیر تهیونگ بود و اینکه چجوری این قضیه رو باید بهشون بگم با ناراحتی گفتم : ولی پدر...پدرم گفت : ولی نداریم ! دوست من یه شرکت خیلی بزرگی داره و کلی کارمندای خوب و با شخصیت داره که همه یا طراح لباسن یا گرافیست . ازش خواستم یکیو که تو بپسندی برات انتخاب کنه . با ناراحتی سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم .شب توی اتاقم بودم و روی تختم نشسته بودم و به تاج تختم تکیه داده بودم و به بدبختیام فکر میکردم . یدفعه متوجه صدایی شدم انگار یکی به پنجره اتاقم ضربه های ارومی میزد . رفتم سمت پنجره و پنجره رو باز کردم و کوک عین برق پرید توی اتاقم . نزدیک بود قلبم وایسته . گفتم : وای کوک تویی؟ منو ترسوندی .جونگکوک خنده ای کرد و با اون قیافه ی بانمکش گفت : خوشم میاد اذیتت کنم .دماغشو گرفتم و گفتم :بیا بشین .هردو روی تختم نشستیم و کوک گفت : جین چیزی شده؟ بنظر میاد حالت خوب نیست. درسته؟سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :اره کوک با نگرانی پرسید :چی شده جین بهم بگو.زانوهامو توی بغلم گرفتم و گفتم : خونوادم میخوان که من ازدواج کنم و براشون نوه بیارم .کوک اول با تعجب بهم نگاه کرد قیافش جوری بود که انگار هنگ کرده بعد زد زیر خنده . بهش گفتم :هی یواش تر الان همه بیدار میشن . بعدم کجای حرفم خنده دار بود؟ کوک به زور جلوی خندشو گرفته بود و گفت : همه جاش .ایششششی گفتم و رومو کردم اونور . کوک اومد نزدیکم و دستمو گرفت و گفت : ببین جین من کاملا درکت میکنم واقعا شرایط سختیه ولی هیچوقت کسی نمی تونه یه نفر رو مجبور کنه که به زور ازدواج کنه . تو می تونی با اون دختر حرف بزنی . اصلا اگه دیدی خیلی جدی شد دختره رو بخور. با تعجب بهش نگاه کردم و زدم پس کلش و آخی گفت . گفتم : اخه واسه چی باید دختر مردمو بخورم .جونگکوک لباشو جلو داد و داشت دستشو پس کلش می کشید و گفت : چرا میزنی خب ؟ فقط نظرمو گفتم .کوکی من باید یه فکر اساسی بکنم اینطوری نمیشه .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now