part20

343 42 0
                                    

(Taehyung)
بلاخره برگشتیم سئول و توی فرودگاه و توی هواپیما چشم از جین برنداشتم و تمام مدت کنارش راه میرفتم . اونم زیر چشمی منو می پایید و هراز چندگاهی یه که برمی گشتم تا نگاهش کنم میدیدم یه لبخند مرموز روی لباشه . آقای لی هم تمام مدت چپ چپ نگاهمون میکرد. جین رو رسوندم خونش و اصلا دلم نمی خواست ازش دل بکنم واقعا حتی طاقت یک لحظه دوری اونو نداشتم . جین لبخندی زد و گفت : ممنونم رئیس کیم فردا میبینمتون . و از ماشین پیاده شد و چمدونشو با کمک رانندم از توی صندوق عقب برداشت و رفت توی خونش . چند لحظه ای به در خونش خیر موندم که راننده گفت : بریم قربان؟ به خودم اومدم و با شرمندگی گفتم  : بله بریم . سه هفته گذشت و همه چیز توی این مدت خیلی خوب پیش می رفت و من فقط نگران پسر لعنتی زی جی وو بودم و همیشه مراقب جین بودم و یه سری محافظ دور خونش فرستاده بودم .(نویسنده: البته که محافظا ماورائی و نامرئی بودن) هر روز می رفتم دفتر جین یا اونو به بهونه های مختلف می کشوندم دفترم تا ببینمش و واقعا برام سخت بود که توی این مدت حتی یک بار هم نبوسیدمش و نتونستیم بهم نزدیک شیم . توی دفترم نشسته بودم و مدارک و پرونده هایی که
روی میزم بودن رو ورق میزدم و همش فکرم پیش جین بود ۲ روز بود که ندیده بودمش . یدفعه در دفترم به صدا در اومد و گفتم بفرمایید . در که باز شد و جین رو دیدم از خوشحالی چشمام برق زد و قلبم به تپیدن افتاد . مثل برق از جام پریدم و رفتم کنارش و توی بغلم گرفتمش سرمو روی سینش گذاشتم . جین شوکه شده بود خنده ای کرد و منو توی بغلش گرفت و گفت : چیزی شده تهیونگ؟همونجور که سرم روی سینش بود بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : دلم واست تنگ شده بود خیلی وقت بود بغلت نکرده بودم.جین دستشو گذاشت روی سرم و آروم موهامو نوازش میکرد و گفت :منم دلم واست تنگ شده بود . سرمو بالا اوردم و لبامو روی لباش گذاشتم . مشغول بوسیدن همدیگه بودیم که شیشه ی پنجره با شدت زیادی شکست . ما شوکه شده بودیم و سریع از هم جدا شدیم جین دستمو گرفت و گفت : پسر زیِ!با اخم به جی وو نگاه کردم و گفتم : لعنت بهت جی وو اومد نزدیکتر و با لبخند مسخره ای که روی صورتش داشت گفت : به به آقایون عاشق . مثل اینکه بدموقع خدمت رسیدم !.جین با عصبانیت داد زد : دهنتو ببند عوضی! جی وو حسابی عصبانی شد و خواست به جین حمله کنه که سریع جین رو از روی زمین بلند کردم و با نهایت سرعتم  از شرکت رفتم بیرون . جین محکم دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و چشماشو بسته بود . رفتم سمت مخفی گاهی که ۱۰ سال پیش ساخته بودمش . سریع واردش شدم و درو بستم .
(Jin)
تهیونگ منو با خودش به مخفیگاهش برد . اونجا حسابی خاک گرفته بود و همه جا تار عنکبوت بود . منم که وسواسی بهش گفتم زود باش یه جارو و یه دستمال بده اینجارو تمیز کنم . ساختمونت قدیمی نیست ولی خیلی کثیفه !تهیونگ اخم ریزی کرد و رفت یه دستمال برام اورد و یکم بعد جارو برقی رو هم اورد . گفتم : زود باش تو هم یه جارو تمیز کن . تهیونگ غر غر کنان گفت : بجای اینکه نگران جی وو باشی به فکر تمیز کردنی ؟!اخمی کردم و گفتم : اون حالا حالا ها پیدامون نمیکنه زود باش پاشو یه تکونی به خودت بده . تهیونگ به زور از جاش کنده شد و با کمک همدیگه خونه رو تمیز کردیم . به آخر شب نزدیک شدیم ساعت تقریبا ۱۲ بود . خیلی خوابم میومد همونجا روی کاناپه خوابم برد . یکم بعد با صدای تهیونگ چشمامو باز کردم که گفت جین بدو باید از اینجا بریم اون لعنتی داره اطراف خونه می چرخه احتمالا بوی تورو حس کرده . حسابی شوکه شده بودم و ترسیده بودم . با نگرانی به تهیونگ نگاه کردم و گفتم : حالا باید چیکار کنم؟ من اینجا هیچ قدرتی ندارم . سرمو با ناراحتی پایین انداختم . تهیونگ دستاشو دو طرف سرم گذاشت و سرمو بالا اورد و تو چشمام نگاه کرد  گفت : جین من همیشه مراقبتم پس نگران چیزی نباش  . دستمو گرفت و دویدیم سمت یه اتاق . تهیونگ رفت سمت قفسه ی کتابخونه ای که توی اون اتاق بود و یه کتابو از توی قفسه دراورد که قفسه کنار رفت و یه تونل مخفی ظاهر شد . بهم نگاه کرد و گفت : از این تونل مخفی برو منم حواس جی وو رو پرت میکنم میام پیشت . برو عجله کن . گفتم : ولی تو چی ؟ من تنهایی نمی تونم کاری بکنم که . تهیونگ لبخندی زد و گفت : گفتم که نگران نباش هواتو دارم . یکم خیالم راحت شد و وارد راهرو شدم . تهیونگ در قفسه رو بست . نور گوشیمو انداختم که بتونم جلوی پامو ببینم و آروم قدم برمیداشتم . اون تونل خیلی بزرگ و طولانیه یعنی اینجا تهش به کجا میرسه . حس کردم کسی پشت سرمه . و برگشتم و پشت سرمو چک کردم ولی چیزی نبود البته اگه هم بود من توی اون تاریکی حتی با نور گوشیمم به سختی میدیدم . سرعتمو زیادتر کردم و انگار یه صدای پا از پشت سرم میومد . و گفتم : تو کی هستی؟ جوابی نگرفتم .ولی صدای خنده ای شنیدم . قلبم نزدیک بود بایسته . از ترس شروع به دویدن کردم و توی دلم خدا خدا میکردم که فقط زنده بمونم . همینجور داشتم میدویدم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین . ازدرد حتی نمی تونستم حرکت کنم و به خودم می پیچیدم  و ناله میکردم . گفتم : آخ آییی پاهام... دستممم ... آخ فکم اومد پایین . صدای پایی رو از روبروم شنیدم نور گوشیمو گرفتم روبروم که دیدم یه نفر با شنل مشکیه! با وجود دردی که توی تمام بدنم می پیچید سریع خودمو کشیدم سمت دیوار و با ترس و لکنت گفتم : ت..تو ...ک..کی..هس...تی؟!خنده ای کرد و صدای خنده ش برام آشنا بود و اومد نزدیکتر و و منم نور گوشیمو انداخته بودم روش ولی چون کلاه شنلو روی صورتش کشیده بود نمی تونستم بفهمم کیه . انقدر اومد نزدیکم که هیچ فضای خالی بینمون نبود . کلاه شنلشو برداشت و انداخت پشتش و با دیدن فرد روبروم از خوشحالی جیغ زدم و گفتم : کوکی خودتی؟ خنده کرد و گفت :آره مشتاق دیدار جین . دلم برات تنگ شده بود . کشیدمش توی بغلم و گفتم : منم همینطور . دلم برات یه ذره شده بود .اخم ریزی کردم و گفتم : ببینم واسه چی انقدر منو ترسوندی که بخورم زمین؟جونگکوک لباشو داد جلو و هرجایی رو نگاه میکرد جز من . مشتی به بازوش زدم و گفتم : هی با
توئمااا! خنده ی دندونمایی کرد و گفت : ببخشید جین فقط خواستم یکم سر به سرت بذارم . و ادامه داد : تو خیلی نامردی یهویی مارو تنها گذاشتی و رفتی . ولی هیچکدوممون حتی فکرشم نمی کردیم که جی وو به عقلش برسه و بخواد بیاد اینجا سراغت . سرمو تکون دادم و همونجور که راه می رفتیم گفتم : آره منم و مشکل اینجاست که من اینجا هیچ قدرتی ندارم . جونگکوک سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و دست کرد توی جیبش و همون گردنبندی رو که قبلا بهم داده بود رو دراورد و انداخت گردنم و گفت : این کاری میکنه که جی وو و بقیه موجودات ماورائی نتونن بوی تو رو حس کنن و ردتو بگیرن . همینجور که راه میرفتیم صدایی از پشت سرمون اومد . جونگکوک سریع تبدیل شد و ازم خواست که پشتش سوار شم و با سرعت تونل رو طی کرد و بلاخره از تونل اومدیم بیرون . مکان نا آشنایی بود انگار بیرون شهر بود . جونگکوک با سرعت میرفت. برگشتم پشت سرم و دیدم جی وو داره با سرعت دنبالمون میاد و تهیونگ هم پشت سرشه . جونگکوک با نهایت سرعتش میدوید و منم حسابی وحشت کرده بودم . اصلا دلم نمی خواست به دست اون عوضی کشته شم . یدفعه متوجه سایه هایی اطرافمون شدیم و اونا سعی داشتن به من و کوک ضربه بزنن. و موفق هم شدن با ضربه ای که یکیشون زد من یه طرف پرت شدم و کوک هم طرف دیگه . بدنم حسابی درد گرفته بود قبلش هم که توی تونل افتادم زمین . انقدر بدنم درد میکرد که اصلا نمی تونستم تکون بخورم. سایه ها اطرافمو پر کرده بودن و من فقط صدای داد و فریاد جونگکوک و تهیونگ رو میشنیدم . جی ووی عوضی اومد بالای سرم و با پوزخند مسخره ای که روی لباش داشت کنارم نشست و صورتمو با دستش محکم گرفت و گفت : هه بهتر غزل خداحافظی رو بخون جین! از اونجایی که واقعا حالم ازش بهم میخورد تو صورتش تف کردم که این کارم اونو بیشتر عصبانی کرد و یه کشیده خوابوند توی صورتم. نمی تونستم تکون بخورم... نمی تونستم بلند شم . تهیونگ تو کجایی؟ جی وو سرشو نزدیک گردنم اورد و دندوناشو توی گردنم فرو کرد . تمام بدنم یخ کرده بود و اشکام سرازیر شد ولی هیچی حرفی نزدم. شاید سرنوشتم اینه اینطوری بمیرم . چقدر حیف شد که نتونستم با خونوادم و تهیونگ و کوک خداحافظی کنم ...

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now