...(دو روز بعد)
(روز عروسی)
خیلی حالم بد بود و از اتاقم بیرون نمی رفتم و درو قفل کرده بودم . مادرم با گریه مشتاشو توی درمی کوبید و اسممو صدا میکرد . پدرم و برادرم بیرون بودن و دنبال تدارکات واسه عروسی .مادرم با گریه گفت : پسرم خواهش میکنم حداقل یه چیزی بگو .اشکام از گوشه ی چشمم میریخت . از تختم پایین اومدم و روبروی آینه ایستادم و به چهره ی خسته ی خودم توی آینه خیره شدم . آهی از ته دلم کشیدم و سمت حموم رفتم . تیغی از بسته دراوردم و لبه ی وان نشستم . لبخند تلخی زدم . حتی نمی تونم خودکشی کنم چون یه خوناشامم . شاید بهتر باشه سر خودمو بکنم . ولی این صحنه برای مادرم خیلی دلخراشه . تیغو محکم توی دستم گرفتم و روی بدنم می کشیدم ولی همه زخم ها بلافاصله ترمیم میشدن . فقط دردش بود که توی تمام بدنم می پیچید .خدایا لطفا کمکم کن خسته شدم نمیدونم باید چیکار کنم .×هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟ با شنیدن صدای آشنایی که تو گوشم پیچید سریع سرمو سمت در حموم چرخوندم . -آه کوک تویی. سریع اومد کنارم و لبه ی وان نشست ×پاشو پسر خودتو جمع و جور کن .-نمی خوام ازدواج کنم .×میدونم .-میخوام از اینجا برم .×خب بیا فرار کنیم . جین تو خودتم خوب میدونی که هر تصمیمی بگیری من باهاتم.لبخندی زدم و توی بغلم گرفتمش : ممنونم جونگکوک . تو بهترین دوستی هستی که تا حالا داشتم . واقعا ازت بخاطر همه چیز ممنونم .×منم ازت ممنونم که پیدات کردم.یدفعه در اتاقم با شدت زیادی افتاد روی زمین جونگکوک سریع بلند شد و ازش خواستم توی حموم بمونه و بیرون نیاد سریع از حموم اومدم بیرون و درو بستم . پدرم با دو تا مرد که بیشتر شبیه بادیگارد بودن بود . تا منو دید یه کشیده خوابوند تو گوشم . اشک توی چشمام حلقه زد دستمو جای کشیده ی پدرم گذاشتم و سرمو پایین انداختم .پدرم با عصبانیت داد زد : هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ میخوای آبرومونو ببری؟ تو مایه ی ننگِ منی !با شنیدن این حرفاش قلبم خیلی شکست و صداش توی سرم اکو میشد . من مایه ی ننگشم؟پدرم داد زد : زود باشین امادش کنین ۱ ساعت دیگه مراسم شروع میشه .باورم نمیشه ، هیچوقت فکرشو نمیکردم که همچین بلاهایی سرم بیاد و قرار باشه به زور ازدواج کنم . از اتاق بردنم بیرون و مطمئن شدم که کوک می تونه راحت تر از اونجا بره . (یک ساعت بعد)همه چیز همونجور که پدرم می خواست پیش میرفت نگاهی به خودم تو آینه انداختم و لبخند تلخی زدم . پدرم اومد کنارم و گفت : الان وقتشه باید بریم .مادرم نگران گفت : عزیزم لطفا انقدر بهش سخت نگیر اون چند روزه نه چیزی میخوره و نه حرف میزنه . پدرم اخمی کرد و گفت : این کارا یعنی چی مگه دو سالته؟ پسره ی احمق من به فکر خودت و آیندتم .با چشمای اشکیم بهش نگاه کردم و بلاخره حرف زدم : شما به فکر من نیستین . بلکه به فکر خودتون و شراکت خودتون با اون خانواده هستین .پدرم داد زد : خفه شو ! الان کلت داغه هیچی نمی فهمی ولی بعدا متوجه میشی که چه خوبی در حقت کردم .لبخند تلخی زدم و برادرم گفت : پدر لطفا! خواهش میکنم انقدر بهش سخت نگیرین .پدرم عصبانی تر شد و سر داداشمم داد زد : تو دیگه چی میگی. تو دخالت نکن .من و برادرم با ناراحتی بهم نگاه کردیم .وارد سالن شدم و اصلا به اطرافم نگاه نمی کردم حتی به کسی که قرار بود همسرم بشه هم نگاه نمی کردم . ولی چشمم به یونگی و جیمین و کوک و نامجون و هوسوک افتاد که اونجان و روی صندلی نشستن . کمی دلگرم شدم . آهی کشیدم و نزدیک کشیش و اون دختر ایستادم .کشیش : پسرم بیا نزدیک تر .انگار اون هم متوجه شده بود که حالم خوب نیست و اصلا به کسی نگاه نمی کنم . سرشو کمی نزدیک اورد : پسرم حالت خوبه ؟به سختی لب زدم : نه پدر روحانی . با ناراحتی سرشو پایین انداخت و کتابشو دستش گرفت و گفت : فقط می تونی به چیزی که قلبت میگه عمل کنی پسرم .لبخندی زدم و رو به عروس ایستادم . کشیش شروع کرد و اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه نگاهم به دختره افتاد که داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد . کشیش: آقای کیم سوکجین آیا شما خانم لی گلوریا رو به همسری می پذیرید ؟سکوت عجیبی برپا شده بود و خشکم زده بود . دهنم خشک شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم برای یه لحظه حس کردم بدبخترین آدم
روی زمینم . -آقای کیم حالتون خوبه؟گلوریا ازم پرسید . حتی نمی تونستم نگاهش کنم . صدای پچ پچ مهمان ها به گوش میرسید . اشک توی چشمام حلقه زد . ناگهان در سالن با شدت زیادی باز شد . -من اعتراض دارم !چی؟سر و صدای همه بالا گرفت .با دیدن تهیونگ حس کردم دنیارو به من دادن . باورم نمیشد انگار دارم خواب میبینم . اون واقعا اینجاست؟ عشق من اینجاست ؟تهیونگ باهام ارتباط ذهنی برقرار کرد و گفت : آره عزیزم اینجام .کوک و نامجون و هوسوک و یونگی و جیمین از خوشحالی می خندیدن و سوت میزدن . همه با تعجب بهمون نگاه میکردن . پدرم با عصبانیت از جاش بلند شد و سمت ما اومد و گفت : اینجا چه خبره ؟ تو کی هستی؟تهیونگ اومد نزدیکم و دستمو گرفت و منو از جایگاه پایین کشید و کنار خودش قرار داد . دست همو محکم گرفته بودیم . تهیونگ اروم توی گوشم زمزمه کرد : آماده ای هروقت گفتم فرار کنیم؟اشکام از گونه هام سر می خوردن و لبخندی زدم و گفتم : دیوونه . معلومه که اماده ام . خیلی دیر کردی .-میدونم منو ببخش . منو میبخشی؟تند تند سرمو به نشونه ی اره تکون دادم .تهیونگ رو به همه کرد و گفت : ما دو نفر همدیگرو دوست داریم . میدونم که درکش برای خیلیاتون سخته ولی این چیزی که وجود داره . عشق بین دوتا همجنس . و میخوام بدونین که من اجازه نمیدم کسی عشقمو ازم بگیره حتی اگه اون شخص شما باشین آقای کیم .پدرم عصبانی شد و میخواست سمت تهیونگ حمله کنه که مادرم و داداشم گرفتنش و بچه ها اومدن کنارمون ایستادن .نامجون با لبخند گفت : نگران نباشین بچه ها .کوک : بهتره از اینجا بریم .جیمین : با گردنبند.تهیونگ : نه نه اگه اینکارو بکنیم آدما از وجود ما با خبر میشن و راحتمون نمیذارن . یونگی : حق با تهیونگه .پدرم نزدیکم اومد : این چیزیه که می خوای؟ تحقیر کردن من جلوی بقیه؟ اونم با عشقت به یک پسر؟احمق .جلوی تهیونگ ایستادم و دستشو محکم گرفتم : اره پدر من احمقم . من احمقم که عاشق شدم . من احمقم که دنبال خوشبختی میگردم . من احمقم که بزور ازدواج نمیکنم . من احمقم که تا الان این همه طعنه های شمارو نسبت به خودم تحمل کردم . ولی پدر دیگه اجازه نمیدم کسی بهم زور بگه . این آخرین دیدارمونه . با گفتن این حرف هممون از اونجا رفتیم و من با بغض به مادر و برادرم نگاه میکردم ....(خونه ی جونگکوک)توی اتاقی که قبلا جونگکوک بهم داده بود روی تخت نشسته بود که یه نفر در زد . با شنیدن صدای تهیونگ لبخند محوی روی لبام نشست .×منم-بیا تو .اومد و کنار روی تخت نشست . سرشو پایین انداخته بود .گفتم : نگام کن ×چی؟-گفتم بهم نگاه کن .با تعجب سرشو بالا اورد و بهم خیره شد .- چرا اونکارارو کردی؟ با من من گفت : کدوم کار؟
YOU ARE READING
نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣
Fanficکاپل اصلی تهجین (ورس)، جینکوک فرند شیپ ژانر سوپر نچرال ، جهان موازی ، تخیلی ، اسمات🔞