part13

382 51 0
                                    

(Jin)
چشمامو به سختی باز کردم حس میکردم اتاق داره دور سرم می چرخه به خودم اومدم دیدم روی تخت دراز کشیدم و تو یه اتاقم که درو دیوارش همش سیاه بود . حالم خیلی بود و شدیدا تشنه بودم و لبام خشک شده بود و به خون احتیاج داشتم . از درد به خودم پیچیدم . یدفعه در اتاق باز شد و خدمتگزار زی اومد تو و گفت : رئیس گفته یا عصات رو بهش میدی یا همینجا میمونی تا بپوسی .آب دهنمو به سختی قورت دادم و پوزخندی زدم و گفتم : هه فکر کردی میام عصامو دو دستی تقدیمتون کنم . اخمی کرد و گفت : پس انقدر اینجا بمون تا دود شی . درو محکم بست و رفت .یاد حرف جونگکوک افتادم که بهم گفت تنها راه برگشتن به خونه اینه که من تو این دنیا بمیرم . شاید سرنوشتم این باشه که اینجا بمیرم و برگردم به جاییکه ازش اومدم .چشمامو بستم و سعی کردم به تشنگیم فکر نکنم .
(Taehyung)
بلاخره جونگکوک بهوش اومد . گفتم :هی کوک بهوش اومدی؟ حالت خوبه؟کوک به سختی سرشو بالا اورد و گفت :آره . ببینم جین کجاست؟با ناراحتی سرمو پایین انداختم و گفتم : اونو با خودشون بردن.شوکه شد و داد زد :چیییی؟ برای چی اونو با خودشون بردن؟به کوک نگاه کردم و گفتم : اونا بردنش چون زی فهمید که دو رگه س و احتمالا عصاشو ازش میخواد .جونگکوک شوکه به زمین خیره شد و گفت :اوه نه . ما باید یه کاری کنیم . اون حتما خیلی تشنه هست و به خون احتیاج داره .سرمو تکون دادم و گفتم: آره اونا یه چیزی بهش تزریق کردن که باعث شد اون تشنه بشه و اگه به دادش نرسی تا فردا بیشتر نمی تونه دووم بیاره.جونگکوک گفت: من یه فکری دارم ولی اول باید از شر این طنابا خلاص شیم .با جونگکوک نقشه کشیدیم که سر نگهبانارو شیره بمالیم و کاری کنیم که دستمونو باز کنن . خیلی استرس داشتیم ولی سعی کردیم طبیعی جلوه کنیم .جونگکوک قدرت عجیبی داشت که می تونست خودشو به مردن بزنه و کسی هم نفهمه . خودشو به مردن زد و منم شروع کردم به داد و بیداد کردن و گریه کردن :هی کمک زود باشین دوستم حالش بده فکر کنم داره میمیره زود باشین بیاین .خواهش میکنم عجله کنید .نگهبانا سریع اومدن و نبض کوک رو چک کردن و یکیشون گفت : نبضش نمیزنه . زود باش بازش کن تا ببریمش .تا بازش کردن جونگکوک بهشون حمله کرد و کشتشون و سریع اومد دستامو باز کرد و پاشدم که بریم . جونگکوک زد روی شونم و گفت :خوشم اومد بازیگر خوبی هستی .خندیدم و گفتم :به پای شما که نمیرسم.سریع از اون سالن رفتیم بیرون و انگشترم رو از دستم در اوردم و تبدیل به شمشیر شد و کوک هم شمشیر جادوییش رو دراورد و هرکی سر راهمون قرار می گرفت رو می کشتیم .جونگکوک شمشیر رو جلوی یکی از اون نگهبانا گرفت و گفت :جین کجاست؟نگهبان با ترس گفت :من..من نمیدونم .جونگکوک شمشیر رو برد نزدیک گردنش و گفت :گفتم بگو کجاست .اون هم با دست به اتاقی اشاره کرد و بعد کوک کشتتش . و ما به سمت اون اتاق راه افتادیم .و من با لگد در اتاق رو شکستم ولی جین توی اتاق نبود .داد زدم :جینجونگکوک :جین کجایی؟ناگهان متوجه سرو صداهایی از طبقه ی پایین شدم و با نگرانی به کوک نگاه کردم و سریع رفتیم سمت طبقه ی پایین و جین رو در حال مبارزه با زی دیدیم . ما هم سریع به جین پیوستیم .جین حسابی خسته بود . رفتم کنارش گفتم : جین حالت خوبه ؟ جین لبخندی زد و گفت : شما اومدین خوب شدم . زی بلند قهقهه ی ترسناکی زد و گفت : به به دوستای کوچولوتم که اومدن.و شروع کرد به حمله کردن بهمون .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now