part26

294 39 0
                                    

(Jin)
پاهام منو سمت خونه ی کوک کشوندن . زنگ درو فشار دادم و کوک درو باز کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و و اوردم تو و درو بست . گفت : کجا بودی پسر ؟ نگرانت شده بودم ولی وقتی فهمیدم پیش تهیونگی خیالم راحت شد .دوباره بغضم ترکید و خودمو تو بغل کوک انداختم و با گریه گفتم : اون گفت دوستم نداره گفت ما بدرد هم نمیخوریم . کوک حس میکنم دور انداخته شدم ... دیگه تحمل ندارم . باید چیکار کنم .کوک سعی کرد آرومم کنه ولی خودشم زد زیر گریه و سرمو نوازش میکرد و گفت : ششش آروم باش جین همه چی درست میشه . بیا بریم بشینیم ....انقدر گریه کردم که روی کاناپه از حال رفتم وقتی بیدار شدم کوک برام یه فنجون قهوه داغ آماده کرد و داد بهم .-بخور جین .+ممنونم.توی فکر فرو رفتم به نقطه ای نامعلوم خیره شدم بودم که با صدای جونگکوک به خودم اومدم .-هی جین به چی فکر میکنی؟آهی کشیدم و گفتم : من تصمیم رو گرفتم کوک . کوک همونجور که قهوشو میخورد گفت : - درمورد چی؟+میخوام با اون دختر ازدواج کنم .قهوش پرید توی گلوش و به سرفه افتاد و گفت: چیییی؟!داری شوخی میکنی؟+نه کاملا جدیم .-تو مطمئنی؟ ولی تو که نمی تونی با یه انسان زندگی کنی جین تو الان یه خون آشامی .+مهم نیست . این سرنوشت منه . اینم یجور امتحانه.+جین خوب فکراتو بکن و عاقلانه تصمیم بگیر ....
(روز بعد )
تصمیمم رو گرفته بودم . پس برگشتم خونه خودمون . مادرم درو باز کرد و به محض اینکه منو دید از خوشحالی گریه کرد و منو توی بغلش گرفت . به پدرم احترام گذاشتم اونم لبخندی از روی رضاید زد و بهم گفت : پس بلاخره تصمیم درست رو گرفتی .-بله پدر .داداشم با خوشحالی گفت : وای جین خیلی برات خوشحالم تو هم بزودی تشکیل خانواده میدی !به زور لبخندی زدم و گفتم : ممنونم هیونگ .از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و خودمو روی تختم انداختم . به پنجره ی اتاقم زل زدم . هوا بارونی بود و کم کم بارون شروع به باریدن کرد و قطره های بارون به پنجره ی اتاقم برخورد میکردن منم اشکام شروع به باریدن کرد .(۱ ماه بعد)بعد از کلی رفت آمد با خانواده ی گلوریا تصمیم گرفتیم دوشنبه یعنی دو روز دیگه جشن عروسی بگیریم . اصلا دلم نمی خواست ازدواج کنم ولی راه دیگه ای نبود . من نمی تونستم طبق نقشه ی نامحون پیش برم و طوری صحنه سازی کنم که مردم . اونوقت نمی تونم دیگه مادر و برادرم رو ببینم . پس تصمیم گرفتم با زورگویی های پدرم کنار بیام و تحمل کنم . من خیلی تنهام . برای کسی مهم نیستم حتی تهیونگ . اونم خیلی راحت منو دور انداخت...
(Taehyung)
روی کاناپه افتاده بودم یک ماه کارم فقط مشروب خوردن شده بود . روی میز و دورم پر از شیشه های مشروب و الکل بود ... حتی شرکت هم نمی رفتم نامجون مرتب بهم سر میزد ولی من کاملا افسرده شده بودم و هیچکس حالمو درک نمیکرد . خیلی دلم می خواست یک بار دیگه جین رو ببینم و بهش بگم منو ببخشه و برگرده پیشم ولی ...دیگه روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم .توی افکار خودم بودم که زنگ خونه به صدا دراومد به در خونه خیره شدم و بعد از اینکه اون شخص پشت در که از بوش فهمیدم جونگکوک کلی زنگ زد پا شدم و تلو تلو خوران رفتم سمت در و در رو براش باز کردم .
جونگکوک با دیدنم تو این وضعیت حسابی شوکه شد و از تعجب چشماش گرد شد و گفت : این چه وضعیه ؟ هیچ نعلوم هست داری چه غلطی میکنی . اوه اوه چه بوی الکلی میدی خفه شدم .پوزخندی زدم و کشون کشون تا کاناپه و رفتم و خودمو پرت کردم روش . -من که دعوتت نکردم می تونستی نیای اینجا .اخمی کرد و گفت : تهیونگ! تو دیوونه شدی نه؟! این چه کاریه ؟ هیچ حالیت هست که چه غلطی با خودت و جین کردی ؟ ببینم اصلا خبر داری که جین داره دو روز دیگه ازدواج میکنه؟!با شنیدن این حرفش حس کردم قلبم برای چند لحظه از کار افتاد . حسابی شوکه شدم و به جونگکوک نزدیک شدم و گفتم : منظورت چیه؟ یعنی اون واقعا دو روز دیگه داره ازدواج میکنه؟! جونگکوک شونه هامو گرفت و گفت : تهیونگ بهتره به خودت بیای و دست از مشروب خوردن و این مسخره بازیا برداری . جین اصلا دلش نمیخواد ازدواج کنه ولی چون راه دیگه ای نداره داره تن به این ازدواج میده . تهیونگ تنها راه نجات جین و خودت تویی . اشکام سرازیر شدن و با گریه گفتم : ولی دیگه دیر شده من چیکار می تونم بکنم؟-نه اصلا دیر نشده تهیونگ لطفا به حرفام فکر کن و به چیزایی که میخوام بهت بگم خوب گوش بده.
(Jin)
ساعت دو نصفِ شبِ نمیدونم پاهام دارن منو با خودشون کجا میبرن ولی وقتی به خودم اومدم ، دیدم که درست وسط جنگلم . هنوز به خون آشام بودنم عادت نکردم ولی سعی میکردم به بوی خون انسان ها واکنش نشون ندم . انقدر رفتم تا رسیدم کنار رودخونه . اونجا نشستم و به عکس خودم که توی رودخونه افتاده بود خیره شدم . من واقعا کی هستم؟ چرا اینجام؟ چه بلایی سرم اومد؟ چرا عاشق یه پسر شدم؟ چرا اون منو تنها گذاشت؟...صدای شکسته شدن تیکه چوپی رو از پشت سرم شنیدم . سریع از جام بلند شدم و رو صداها دقیق شدم . درسته ! یه نفر دیگه هم اینجاست ولی کی؟ از پشت درخت ها تهیونگ بیرون اومد . سر جام خشکم زد و با تعجب بهش نگاه میکردم . چند قدمی اومد نزدیکم ولی من انگار سر جام چسبیده بودم . با لکنت گفتم : ت...تو ...این..جا ...چی..کار...میکنی؟!تو چشمام نگاه کرد . تو چشماش هیچ حسی نبود . ×اومدم تورو ببینم جین .اخم کردم و رومو برگردوندم.-ولی ما قبلا حرفامونو زدیم و دیگه حرفی برای گفتن نمونده و هیچی بین ما نیست .اومد نزدیکتر و دستمو گرفت .×میدونم جین بخاطر اون حرفا واقعا متاسفم ولی من هنوزم دوستت دارم و میخوام با من بیای.چشمام از تعجب گرد شد و دستمو کشیدم .-ت..تو چی گفتی؟ با تو بیام ؟ کجا؟ ببینم نکنه سرت به جایی خورده؟تکخندی زد و گفت : نه سرم سالمِ سالمه . من خیلی فکر کردم و دیدم بدون تو نمی تونم زندگی کنم و الانم ازت میخوام که با من به سرزمین اجدادیمون بیای . به جایی که بهش تعلق داریم .نمیدونم چرا ولی نمی تونستم به تهیونگ اعتماد کنم .دو قدم عقب رفتم و تو چشماش خیره شدم . نگاهش سرد و بی احساس بود در حالیکه هیچوقت همچین چیزی رو تو چشمای تهیونگ ندیده بودم .-من بهت اعتماد ندارم.×چی؟-تو داری یه چیزیو مخفی میکنی.×نه نه جین اصلا اینطور نیست من فقط میخوام که با تو باشم و باهم از اینجا بریم .-ولی تو قبلا ازم نخواسته بودی که باهات به اون مکان بیام .×خب ... خب الان بهترین جا واسه محافظت از تو اونجاست . پوزخندی زدم و اومد نزدیکم و فاصلشو باهام خیلی کم کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت .×جین من واقعا میگم خیلی دوستت دارم و نمی تونم بیخیالت شم .لباشو محکم کوبوند به لبام و هر چقدر تلاش میکردم پسش بزنم نمیشد . دستامو محکم گرفته بود . دستامو گذاشتم روی شونه هاش و محکم هلش دادم و با تمام سرعتم ازش دور شدم و اونطرف رودخونه ایستادم .-تو تهیونگ نیستی . بگو کی هستی و چی میخوای؟تکخندی زد و پشت دستشو رو لباش کشید .×بلاخره دوزاری کجت افتاد؟!بعد از گفتن این حرف به چهره ی اصلی خودش تبدیل شد و با دیدنش قلبم برای چند لحظه از کار افتاد.اون پسر زی عوضی بود . ×کیم سوکجین نظرت چیه مبارزه رو شروع کنیم؟ هوم؟ -عوضی!مبارزه رو شروع کردیم و من با تمام قدرتم بهش ضربه میزدم . اونم همینطور . دیگه کم کم داشتم خسته میشدم و یاد گردنبندی که کوک بهم داده بود افتادم سریع قابشو باز کردم و اسم کوک و نامجون و یونگی و جیمین و هوسوک رو صدا زدم . خیلی زود همشون ظاهر شدن .کوک : به به ببین کی اینجاست .یونگی : اخ جون سرگرمیمون جور شد .هوسوک : هه پسر کوچولوی زی اینجاست .نامجون : جین عزیزم تو فقط لب تر کن ما به خدمتش میرسیم .جیمین اومد کنارم و دستمو گرفت : ما باهمیم .-ممنونم بچه ها که اومدین .پسر زی که حسابی جا خورده و بود و ترسیده بود سعی میکرد خودشو اروم نشون بده : هه میبینم که جمعتونم جمعه.کوک : هه فکر کردی با این کلکای مزخرفت می تونی جین و مارو تو دام خودت بندازی؟ تو گورتو با دستای خودت کندی .هممون با سرعت بهش حمله کردیم و دستا و پاهاشو گرفتیم و کوک سریع پشت سرش قرار گرفت و سر شو از تنش جدا کرد و اونو توی
آتیش انداخت ( برگرفته از فیلم توایلایت😂).هوسوک : بلاخره از دست پسر زی هم راحت شدیم .یونگی : خیلی خوش گذشت.جیمین : کوکی چه حسی داشت وقتی سرشو کندی؟کوک : حس فوق العاده و عالی بود .لبخندی زدم : بچه ها واقعا ازتون ممنونم اگه شما نبودین من نمی تونستم از پسش بربیام .نامجون دستشو روی شونم گذاشت : ما همیشه کنارتیم نگران چیزی نباش .کوک : بله ما یه خانواده ایم .از خوشحالی زدم زیر گریه .هوسوک : هی هی گریه نکن نا سلامتی دو روز دیگه عروسیته .جیمین با اخم زد به شونه هوسوک .کوک: وای عروسی! یونگی : باید یه فکری بکنیم .نامجون : جین امشب بیا پیش ما .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now