part15

358 62 1
                                    

(دو روز بعد )
جونگکوک در زد و وارد اتاق جین و تهیونگ شد .جونگکوک :تهیونگ میخوام باهات حرف بزنم .تهیونگ با تعجب به جونگکوک نگاه کرد و گفت :درمورد چی؟ جونگکوک نشست روی تخت پیش تهیونگ و گفت : تو گفتی که جین رو دوست داری درسته ؟تهیونگ با تعجب به کوک نگاه کرد و گفت :آره خیلی دوسش دارم و واسه خودمم عجیبه که چرا انقدر می خوامش .جونگکوک لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت : راستش منم جین رو خیلی دوست دارم ولی وقتی فهمیدم تو بهش علاقه داری تصمیم گرفتم خودم رو کنار بکشم . تهیونگ لبخندی زد و گفت :میدونستم که تو هم اونو دوسش داری . کیه که اونو دوست نداشته باشه .جونگکوک لبخندی زد و ادامه داد : تهیونگ اینبار من به دنیای آدما نمیام ولی از تو می خوام که بری و جین رو بیاری طبق اون نقشه ای که نامجون گفت .تهیونگ دستشو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و گفت : نگران نباش من جین رو برمیگردونم .جونگکوک لبخندی زد و گفت :میدونم تهیونگ .

(Jin)
چشمامو باز کردم و خودمو توی اتاقم دیدم . با خودم گفتم من برگشتم!سریع از روی تختم پاشدم و سمت نقاشیام رفتم و نقاشی جونگکوک و بقیه ی پسرارو که قبلا با استفاده از تخیلاتم کشیده بودم رو نگاهی کردم .پوفی کشیدم و نشستم لبه ی تختم و دستمو توی موهام کردم و با خودم گفتم :یعنی همش خواب بود؟سریع گوشیمو برداشتم و تاریخ رو نگاه کردم دقیقا همون شبیه که جونگکوک منو با خودش برد.یعنی چی؟! یعنی بعد از گذشت چندماه اینجا زمان جلو نرفته . شاید واقعا همش خواب و خیال بوده .آهی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم .صبح شد و قبل از اینکه خونوادم بیدار
شن رفتم توی آشپزخونه و صبحانه رو آماده کردم . کم کم همه بیدار شدن داداش بزرگم اومد توی آشپزخونه و با لبخند گفت : به به سوکجینِ ما چه سحر خیز و فعال شده .لبخندی زدم و نشست پشت میز و براش صبحانه رو اوردم تا بخوره .پدر و مادرم هم اومدن و همه حسابی تعجب کرده بودن .خودم قبلش یکم غذا خورده بودم و رفتم سمت اتاقم و مدارک تحصیلیمو برداشتم و رفتم بیرون .مادرم گفت :سوکجین پسرم کجا داری میریلبخندی زدم و گفتم :بعدا بهتون میگم فعلا.در خونه رو بستم و رفتم بیرون . هوا کمی سرد بود و منم زیپ کاپشنمو بستم و سوار ماشین شدم و رفتم پیش دوستم جونگی اون چند سالی از من بزرگتره وقتی ترم اول کارشناسی بودم اون دانشجوی ارشد بود و باهم توی سلف آشنا شدیم و همیشه خیلی هوامو داشت .وارد کافه ی جونگی شدم . از دیدنم حسابی خوشحال شد و منو توی بغلش گرفت و گفت :چخبرا پسر ؟ هیچ معلوم هست کجایی؟لبخندی زدم و گفتم : راستش یه مدت نیاز داشتم تا سنگامو با خودم وابکنم و بفهمم میخوام چیکار کنم .جونگی با لبخند سرشو تکون داد و گفت خب میخوای چیکار کنی؟ادامه دادم : می خوام دنبال کار بگردم و یه چندوقت دیگه هم گالری نقاشی خودمو بزنم .لبخندی زد و دستاشو بهم کوبید و گفت : خیلی عالیه !منم کمکت میکنم .خندیدم و گفتم :دقیقا همینو می خواستم بشنوم .جونگی قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت :فردا صبح بیا شرکت دوستم . بلاخره این همه درس خوندی می تونم برات یه کاری جور کنم.با خوشحالی گفتم :واقعا؟ جدی میگی؟با لبخند سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت :اره دستشو گرفتم و کلی ازش تشکر کردم و پرسیدم: اسم شرکت دوستت چیه؟جونگی گفت: اس کی گروپ یه شرکت تجاریه.گفتم :آهااا خیلی خوبه امیدوارم استخدامم کنن.جونگی لبخندی زد و گفت : مطمئن باش استخدامت میکنن تا منو داری غم نداری این همه درس مدیریت خوندی باید به یه دردیت بخوره . ارشدتو بازیگری خونده بودی درسته؟سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :لیسانسم مدیریت بازرگانی خوندم .قرار شد روز بعدساعت ۹ برای استخدام به همراه جونگی به شرکت دوستش بریم.

(روز بعد)
ساعت ۷ آلارم گوشیم زنگ خورد و من با سرعت از جام پریدم و سمت حموم رفتم و سریع یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و یه دست کت و شلوار که تازه خریده بودم رو پوشیدم و به خودم عطر زدم و یکم بالم لب زدم و چتریامو مرتب کردم و کیف و گوشیمو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه و یه ساندویچ آماده کردم و با خودم بردم که توی راه بخورم. سوار ماشین شدم و بعد از ده دقیقه رسیدم جلوی شرکت و پیاده شدم و ساعتم رو چک کردم هنوز ده دقیقه مونده . یه نفر صدام زد و برگشتم سمت صدا دیدم جونگیه .با لبخند بهش نگاه کردم . جونگی :خب کیم سوکجین آماده ای؟لبخندی زدم و گفتم :آره جونگی:خب بزن بریم .وارد شرکت شدیم . خیلی بزرگ و شیک بود و همه چی عالی بود .جونگی به آسانسور اشاره کرد و وارد آسانسور شدیم و کلید طبقه ی ۴ رو فشار داد . رسیدیم به طبقه ی ۴ و جونگی به دفتر مدیریت اشاره کرد و گفت: اینجا دفتر مدیر کل این شرکت آقای کیمِ . برو داخل و سلام منو برسون . من دیشب کلی سفارشتو کردم . پس نگران هیچ چیز نباش .گفتم :ازت ممنونم .جونگی:برو خبرشو هم بهم بده . من دیگه میرم .ازش تشکر کردم و در زدم و وارد شدم .خانم منشی پشت میز نشسته بود و به محض ورودم از جاش بلند شد و بهم تعظیم کرد و گفت :چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم : من کیم سوکجین هستم برای استخدام اومدم .منشی لبخندی زد و گفت : اوه بله . خواهش میکنم بفرمایید بنشینید من الان برمیگردم .رفت داخل اتاق مدیر و بعد از یه مدت کوتاهی برگشت و روبه من کرد و گفت :می تونید برید داخل.سرمو به نشونه ی احترام خم کردم و در زدم و یه صدای آشنایی شنیدم که گفت :بفرمایید .درو باز کردم و وارد شدم و درو بستم . مدیر روی صندلیش نشسته بود و پشتش بهم بود . و وقتی برگشت و گفت :چرا نمیشینی آقای کیم سوکجین .سر جام خشک شدم . اون... اون اینجا چیکار میکنه ؟!با تعجب به شخص روبروم خیره شدم و لال شده بودم . ولی سعی کردم که ضایع بازی درنیارم و جدی باشم .ولی اون تهیونگ بود!یادم اومد که قبلا بهم گفته بود که یه شرکت توی سئول دارن. پس خودشه ولی انگار منو نشناخته .تهیونگ اشاره کرد به یکی از مبل ها و ازم خواست که بنشینم.منم نشستم و شروع کرد و گفت :خب آقای کیم . آقای لی دوستتون دیشب خیلی سفارشتون رو پیش من کرد و گفت که مدرک ارشد دارین درسته ؟سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :بله درسته .همش فکرم درگیر بود اگه تهیونگ نیست پس کیه ؟ حتی اسمشم همونه چرا منو یادش نیست؟ نکنه خواب دیده بودم و خوابم زیادی واقعی بوده؟یکم صحبت کردیم ولی من یک کلمه هم از حرفاشو متوجه نمیشدم و سعی کردم به روی خودم نیارم که میشناسمش نگاه هاش ،لبخندش،صداش و... همه چیزش خود تهیونگیِ که من میشناختم.یه فرم گذاشت جلوم و
گفت :آقای کیم لطفا این فرم رو پر کنید .فرم رو ازش گرفتم و پر کردم و امضا کردم و دادم بهش .اونم پایینشو مهر و امضا کرد و گفت :شما از فردا ساعت ۸ تشریف بیارید اینجا و قرار مدیر بخش خدماتی اینجا باشی چون تیپ و ظاهرت خیلی خوبه و مشتری جذب کنه ‌.با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :ب...بله؟یه ابروشو بالا انداخت و گفت :هیچی . می تونی بری خونه ولی یادت نره فردا ساعت ۸ صبح اینحا باشی . برو و از منشیم کلید اتاقتو بگیر و دفترتو آماده کن .تعظیمی کردم و رفتم بیرون و منشی کلید رو بهم داد .وارد اتاقم شدم و همه جاشو بررسی کردم و با خودم گفتم :خیلی عجیبه . یعنی منو نشناخت؟ شاید بهتر باشه منم همینجوری ادامه بدم و به روی خودم نیارم که میشناسمش . ولی تهیونگ منو دوست داشت اگه خودش باشه مسلما طاقت نمیاره و خودشو بلاخره لو میده .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now