part17

365 48 0
                                    

(Jin)
امروز تهیونگ خیلی عجیب بود حالا دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که منو یادشه ولی چرا هیچی نمیگه؟ بازم باید صبر کنم . روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم .هر روز همینجور گذشت و من به مدت دو هفته تهیونگ رو ندیدم . دلم خیلی براش تنگ شده بود . توی دفترم پشت میزم نشسته بودم و کارامو انجام میدادم و تقریبا کارام داشت تموم میشد که یکی در زد و گفتم بفرمایید که دیدم منشیِ و گفت : آقای کیم باید برید خونه و حاضر شید چون قرار به یه سفر کاری به آمریکا برید . چشمام گرد شد و با تعجب گفتم :آمریکا؟! منشی لبخندی زد و گفت بله عجله کنید تا ساعت ۳ ظهر بیشتر وقت نداریم . سری تکون دادم و رفتم سمت خونه و با سرعت وسایلمو جمع میکردم . مامان و بابام با تعجب بهم نگاه میکردن . مادرم با نگرانی گفت :سوکجین پسرم کجا داری میری؟لبخندی زدم‌و گفتم : سفر کاریه دارم میرم آمریکا .پدرم اخم ریزی کرد و سری تکون داد و گفت : مراقب خودت باش پسرم مارو هم بی خبر نذار. مادرتو میشناسی که چقدر استرسیه.لبخندی زدم و هردوشونو توی آغوشم گرفتم و گفتم :چشم بابا نگران نباشین من خیلی زود برمیگردم .بلاخره رفتیم فرودگاه منم یه دست کت و شلوار پوشیده بودم و حسابی هم به خودم عطر زده بودم و کیف لپ تاپ و چمدونمم دستم بود . تهیونگ رو دیدم اونم یه دست کت و شلوار مشکی پوشیده بود و اونطرف با منشیش و یه نفر دیگه ایستاده بود رفتم سمتشون و سلام کردم و جواب سلاممو دادن ولی تهیونگ اصلا بهم نگاه هم نمیکرد نمیدونم چش شده بود مگه من کاری کردم؟ سعی کردم بیخیال شم توی هواپیما هم آقای لی کنارم نشسته بود و تهیونگ و منشیش ردیف دیگه ای نشسته بودن . هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و خواب رفتم . با تکونای آقای لی بیدار شدم و فهمیدم که رسیدیم بعد متوجه نگاه های خیره ی یه نفر به خودم شدم که دیدم تهیونگ با اخم داره بهم نگاه میکنه سریع خودمو جمع و جور کردم و از هواپیما پیاده شدیم . جلوی در ورودی فرودگاه منتظر موندیم تا راننده ی تهیونگ
رسید دوتا ماشین بودن من و تهیونگ سوار یکیشون شدیم و آقای لی و خانم منشی هم سوار اون یکی شدن . واسم عجیب بود که تهیونگ حتی توی نیویورک هم خونه و ماشین داره . من صندلی جلو نشسته بودم و بیرون رو نگاه میکردم . نیویورک شهر بزرگ و شلوغ و پر رفت و آمد بود و همینطور برای من اعصاب خرد کن دلیلشو نمیدونم شاید بخاطر رفتارای تهیونگِ.رسیدیم به خونه ی تهیونگ و سر میز شام نشسته بودم که یکم از غذای تهیونگ میریزه روی پاش و منو خدمتکار همزمان هرکدوممون دستمال میگیریم سمتش ولی اون اصلا به من نگاه هم نکرد و دستمالی که گارسون بهش داده بود رو گرفت . حسابی ناراحت شدم و دستمال رو گذاشتم روی میز .بعد از شام هم جلسه ای درمورد معاملمون و خرید و فروش هامون با آمریکا داشتیم و حسابی خسته شده بودیم . بلاخره جلسه تموم شد و منم رفتم سمت اتاقی که تهیونگ بهم داده بود . تهیونگ به هرکدوممون یه اتاق داده بود رفتم تو و درو بستم و کراواتمو شل کردم و خودمو انداختم روی تخت . با صدای ارومی گفتم : وای خدا خسته شدم .پاشدم و لباس خوابمو پوشیدم و سعی کردم بخوابم ولی ذهنم همش درگیر تهیونگ و رفتاراش بود . یعنی چی شده؟بغض گلمو گرفته بود سرمو بردم زیر پتو و چشمامو بستم . چند لحظه بعد حس کردم اتاق داره دور سرم می چرخه و یه سری موجودات عجیب و غریب بالای سرمن حالم خیلی بد بود و نفس کم اورده بودم اونا کین؟ چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمشون . انگار یه سری موجود ماورائی بودن ولی اینجا چیکار میکردن؟ همشونم شنل سرشون بود . یکیشون در گوشم گفت تو باید روحتو به ما بدی . ما انتقام میگیریم . صداهاشون مثلِ پچ پچ بود . یدفعه در با شدت زیادی باز شد نمیدونم چرا انقدر دیدم بد شده بود و همه چیو تار میدیدم ولی اون شبیه تهیونگ بود انگار همشونو کشت . اومد بالای سرم ناخودآگاه اسمشو صدا زدم :تهیونگدو طرف صورتمو با دستاش گرفته بود و صدام میزد . و بعد شونه هامو گرفته بود و تکونم میداد . هرچقدر سعی کردم چشمامو باز نگه دارم نشد و انگار بیهوش شدم .چشمامو باز کردم و در کمال تعجب دیدم که صبح شده . سرم خیلی درد میکرد . اطرافمو با دقت بررسی کردم و هیچ اثری از اتفاق دیشب و اون موجودات عجیب نبود با خودم فکر کردم حتما خواب میدیدم . ولی..ولی اون تهیونگ بود که اومد نجاتم داد مطمئنم خودشه . لباسامو عوض کردم یه جلسه با مدیرعاملای چندتا شرکت تجاری آمریکایی داشتیم و جلسه خیلی خوب پیش رفت . بعد از جلسه تهیونگ بازم بهم نگاه نمیکرد و حرف میزدم جوابمو نمیداد دیگه داشت اعصابمو میریخت بهم . شب رفتم توی حیاط خونه و کنار استخر بزرگی که داشت ، قدم میزدم و با خودم فکر میکردم یه پیرهن سفید و شلوار قهوه ای پوشیده بودم و آستینامم تا زده بودم بالا حتی موهام رو هم بالا زده بودم . حسابی امروز دخترا بهم نگاه میکردن و حتی چند نفرشون ازم شماره هم خواستن ولی من ندادم و الکی گفتم دوست دختر دارم و متوجه شده بودم که تهیونگ کلی حرص میخورد البته به اون هم خیلی توجه میکردن . به افکار خودم خندیدم و لبه ی یه صندلی کنار استخر نشسته بودم و باز یاد تهیونگ و رفتارای مزخرفش با خودم افتادم . تا کی میخواد به این رفتاراش ادامه بده . پسره ی عوضی . سرم پایین بود و داشتم موزاییکای کف حیاط رو نگاه میکردم که متوجه سایه ای روی زمین شدم و سرمو بالا اورد که دیدم یه پسر با شنل مشکی و چشمای قرمزه و گفت :به به مشتاق دیدار آقای خوشتیپ . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : تو کی هستی؟پوزخندی زد و گفت : اره معلومه که نمیدونی من کیم !بذار الان برات میگم که کی هستم . من جی وو پسرِ زی هستم . بعد منو گرفت و پرتم کرد توی استخر . سریع خودمو رسوندم روی سطح آب و نفس نفس میزدم و خودشو انداخت روم و منو برد زیر آب و نمیذاشت برم روی آب . اون پسر زی بود و قطعا اومده بود تا انتقام پدرشو از من بگیره . پس یعنی همه ی اون اتفاقا واقعی بودن . تو آب با چشمای قرمزش بهم زل زده بود که متوجه شدم یه نفر دیگه هم پرید توی آب . و جی وو رو از من جدا کرد و باهم درگیر شدن...اون تهیونگِ! اینا آخرین چیزایی بود که من دیدم . زیر آب مونده بودم و نای اینکه خودم به سطح آب برسونم نداشتم . چشمامو باز کردم و خودم رو روی تخت دیدم و دیدم لباسامم عوض کردن و لباس خوابم تنمه . سرم خیلی درد میکرد . نگاهمو توی اتاق چرخوندم و دیدم تهیونگ روی مبل نشسته و یه کتاب دستشه و بعد یه نگاه گذرا بهم انداخت و گفت :بلخره بهوش اومدی؟ چرا رفته بودی کنار استخر که بیوفتی توی آب . اگه شنا بلد نیستی کلاس شنا ثبت نامت کنم .از عصبانیت کلم داغ کرده بود و با داد گفتم : نخیر من شنا بلدم و به کلاس نیازی ندارم درضمن مگه تقصیره منه که بخاطر نجات جون شماها پسر زی افتاده دنبالم و می خواد انتقام پدرشو ازم بگیره ! به نفس نفس افتاده بودم و تهیونگ هم با تعجب و دهن باز بهم نگاه میکرد. سعی کردم از تخت بیام پایین و تلو تلو خوران تا
دستشویی رفتم و گفتم : فکر کردی من نمیدونم کی هستی؟ تهیونگ از جاش بلند شد و با ناراحتی و چهره ی پشیمون بهم نگاه میکرد و دستشو اورد که دستمو بگیره دستشو پس زدم . و گفتم : تا الان تمام بی احترامیاتو و حقارتاتو تحمل کردم بدون اینکه دلیلشو بدونم ولی از الان دیگه نمی تونم من فردا برمیگردم کره و استعفا میدم .تهیونگ با ناراحتی گفت : جین منو ببخش . من نمی خواستم اینطوری بشه . باور کن من برای محافظت از تو همه ی اونکارارو کردم .پوزخندی زدم و گفتم :برای محافظت از من؟ اومد نزدیکم و دستمو گرفت و سعی کردم دستمو از دست جدا کنم ولی زورش زیاد بود و گفت : جین خواهش میکنم منو ببخش و میدونم حق داری ازم عصبانی باشی . ولی بذار منم حرفمو بزنم .با اخم بهش نگاه کردم و گفتم :چه حرفی؟مثلا چی می خوای بگی ؟انقدر عصبانی بودم که هیچکدوم از کارام دست خودم نبود .یدفعه تهیونگ دستاشو دو طرف صورتم گذاشت لباشو کوبوند به لبام . از تعجب چشمام گرد شده بود و انگار بدنم شل شد . شاید واقعا به همین نیاز داشتم تا آروم شم . انگار این بوسه دوای دردم بود که آرومم کنه . لبامو می بوسید ولی من هیچ کاری نمیکردم . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و آروم آروم به سمت تخت هدایتم کرد و لباشو از لبام جدا کرد و دوباره منو بوسید یه دستش روی شونم بود و یه دست دیگشم روی صورتم بود زبونشو رولب پایینم کشید و دو طرف شونشو گرفتم با اینکه دلم نمی خواست ولی از خودم جداش کردم . کلی سوال توی ذهنم بود و اینکه چرا اصلا این اتفاقا افتاد .تهیونگ با ناراحتی بهم نگاه کرد و توی چشمام نگاه کرد واشکاش سرازیر شد و گفت : جین من همه اینکارارو واسه محافظت از تو کردم اونا فهمیده بودن تو اینجایی برای اینکه نفهمن تو کی هستی من سعی میکردم تورو از خودم دور کنم . منو ببخش جین واقعا متاسفم .حالا انگار یکم دلم آروم گرفته بود و بهش نگاه کردم و دستمو گذاشتم روی شونش که به هق هق افتاد . شونه هاشو گرفتم و اوردمش سمت خودم و توی بغلم گرفتمش و سرشو گذاشتم روی سینم . اونم لباسمو گرفتو صورتشو به سینم چسبوند و گریه میکرد . یه دستم روی سرش بود و دست دیگمم روی کمرش می کشیدم تا آروم شه . با ناراحتی و بغض گفتم :ببخش که از کوره در رفتم و سرت داد زدم .تهیونگ فین فینی کرد و گفت :نه همش تقصیر من بود .انقدر گریه کرده بودیم و خسته بودیم که اصلا نفهمیدیم کی خوابمون برد . چشمامو باز کردم و دیدم تهیونگ توی بغلم روی تخت خوابیده . لبخندی زدم و موهاشو بو کشیدم و بوسه به موهاش زدم .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now