part24

288 44 0
                                    

(Jin)
(روز بعد)
تصمیم گرفتم دیگه به شرکت تهیونگ نرم . اون نه جواب پیامام رو میداد و نه حتی باهام حرف میزد و اجازه ی توضیح دادن به من نمیداد . باید دنبال یه کار جدید بگردم .گوشیم زنگ خورد و به صفحش نگاه کردم و با دیدن اسم پدرم دستام شروع به لرزیدن کرد . حتما بازم میخواد درمورد ازدواجم با گلوریا صحبت کنه . حالا باید چکار کنم؟به پدرم چی بگم؟ با تردید تلفن رو جواب دادم : سلام بابا.×سلام پسرم . کجایی؟ کی برمیگردی خونه؟-نمیدونم فعلا که خیلی سرم شلوغه . ×باشه هروقت خواستی بیای قبلش خبر بده چون قرار یه مهمونی به مناسبت نامزدی تو و گلوریا ترتیب بدیم.از تعجب چشمام گرد شد و داد زدم :چیییی ؟ نامزدی؟! اونجا چه خبرِ بابا؟ نه من از گلوریا خوشم میاد نه اون از من واسه چی باید ازدواج کنیم؟پدرم با عصبانیت گفت : هردوتون بیخود کردین ! این تصمیمیِ که بزرگتراتون گرفتن و شما باید بهش احترام بذارین . ما صلاح شما رو می خوایم .پوزخندی زدم و گفتم : من هیچوقت برنمی گردم!×سوکجین !سوکجین!تلفن رو قطع کردم.واقعا مسخره س !چطور از من توقع دارن زوری با یکی که دوسش ندارم ازدواج کنم؟ مگه عصر بوقه!پاشدم و از اتاق رفتم بیرون و دنبال کوکی می گشتم . یعنی  تا الان بیدار نشده؟ در اتاقشو آروم باز کردم و دیدم خوابِ خوابه! نشستم لبه ی تختش و دستی توی موهاش کشیدم و آروم صداش زدم : جونگکوک ...با بی حالی گفت :هممممخنده ای کردم و گفتم : چرا دیشب تا دیروقت بیدار بودی که امروز به این وضع بیوفتی؟ نکنه باز داشتی گیم میزدی؟با غرغر گفت :نههه...خوابم میاد ...اخم ریزی کردم و با شیطنت خندیدم و نوک سینه هاشو محکم گرفتم و از درد سر جاش نشست . زدم زیر خنده و با صدای بلند می خندیدم .کوک اخم ریزی کرده بود و با عصبانیت داد زد : هی جین ! این چه کاری بود اخه؟! دردم گرفت...قیافشو کیوت کرده بود . لباشو جلو داده بود و داشت با بغض بهم نگاه میکرد . نتونستم خودمو کنترل کنم خنده ای کردم و دستی تو موهاش کشیدم و گفتم : تا تو باشی موقع خوابیدن لباس بپوشی و شبا هم زودتر بخوابی. حالا هم پاشو بریم شکار بدجوری تشنمه و گرنه اینجا تورو میخورم.جونگکوک اخمی کرد و گفت : هی جین من این همه هواتو دارم و دوستت دارم چطور دلت میاد منو بخوری؟خنده ای
کردم و گفتم : شوخی میکنم باهات پاشو بریم .(Jungkook)
دیشب رفته بودم پیش تهیونگ و درمورد قضیه ی جین باهاش حرف زدم . اون همه چیزرو میدونست. (شب گذشته)
آروم وارد عمارت کیم شدم . رفتم پشت پنجره اتاق تهیونگ .سخت مشغول مطالعه بود ضربه ی آرومی به شیشه زدم و تهیونگ فورا بهم نگاه کرد و اومد پنجره رو باز کرد . و با تعجب گفت : اینجا چیکار میکنی؟ چرا از در اصلی نیومدی؟
نفس عمیقی کشیدم و شنلمو از روی سرم برداشتم گفتم : نمی خواستم نامجون چیزی بفهمه . تهیونگ من اومدم تا درمورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم .با دست بهم اشاره کرد که بشینم . هردو نشستیم و از اول تا آخر قضیه رو براش تعریف کردم . تهیونگ فقط با ناراحتی سر تکون میداد و گفت که از همه چیز خبر داره .-تهیونگ چرا با جین اونطوری حرف زدی؟ مگه نمیدونی چقدر دوستت داره؟با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت : چرا میدونم ولی نمیخوام بخاطر من از خونوادش فاصله بگیره و آیندش خراب بشه. با تعجب بهش نگاه کردم و تقریبا داد زدم : آیندش خراب بشه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و ادامه داد: من میدونم که جین استریته پس می تونه با یه زن ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده .اخمام شدید تو هن رفت و گفتم : ولی تهیونگ اون با تو هم می تونه خوشبخت بشه . ×ولی پدرش اجازه نمیده!از عصبانیت پوفی کشیدم و گفتم : تهیونگ نکنه یادت رفته که جین یه خون آشامه!×خب واسه همین میگم اگه با اون دختر بخاطر پدرش ازدواج کنه من مشکلی ندارم چون عمر آدما از ما کوتاه تره و بلاخره اونا یه روزی میمیرن.-تهیونگ طرز تفکرت خیلی مزخرفه ! جین یه خون آشامه و اصلا نمی تونه با یه آدم زندگی کنه . بعدم فرض کنیم بتونه ، اونوقت بچه هاش و نسلی که از خودش به جا میذاره چی میشه؟تهیونگ حرفی نزد و کاملا مشخص بود همش داره بهونه میاره! ولی دلیل بهونه آوردناشو نمی تونستم حدس بزنم.-تهیونگ بهترِ خوب فکراتو بکنی . ولی این جینی که من دیدم شده خودشو گم و گور کنه ولی دیگه سمت خونوادش نره. اینو گفتم و از اونجا زدم بیرون.(زمان حال)ننیدونم درمورد قضیه دیشب چیزی به جین بگم یا نه ... وقتی به مشکلات جین فکر میکردم قلبم می شکست . اخه چرا باید یه پسر مثل اون انقدر سختی بکشه ؟!
(Taehyung)
فکرم بخاطر شب گذشته که جونگکوک اینجا اومده بود و حرفایی که زده بودیم درگیر بود . من فقط نمیخوام جین بخلطر من آسیبی ببینه . من فکر میکنم اگه جین با اون دختر ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده شاید پسر زی و افرادش دست از سرش بردارن و کاریش نداشته باشن . ولی اگه جین با من بمونه هر لحظه تو خطره! من اینو نمیخوام . اگه یه تار مو از سر جینم کم بشه خودمو میکشم .
(Jin)
(۲ ماه بعد)
بیشتر از دو ماهِ که من تهیونگ رو ندیدم . باورم نمیشه یعنی اون منو فراموش کرده؟ خیلی نامردی تهیونگ! تو این ندت انقدر که پدرم پیگیر بود حتی پلیس رو فرستاده بود دنبالم تا منو پیدا کنن . داشتم به این فکر میکردم که برای یه مدت کوتاه برگردم تا پدرم بیخیال شه ولی جونگکوک همش مخالفت میکرد .
(۲ روز قبل )
جونگکوک: جین دیوونه شدی؟ اگه تو برگردی خونه مسلما پدرت به زور هم که شده میبرتت کلیسا که ازدواج کنی . این بابایی که من دیدم از این بدتر هم ازش بر میاد.با ناراحتی به جونگکوک نگاه کردم و گفتم :میدونم کوک ولی چاره ای ندارم اون دیر یا زود منو پیدا میکنه .×پس بیا یه فکر اساسی کنیم و یه نقشه ی درست و حسابی بکشیم .-چه نقشه ای؟ هیچ راهی به ذهنم نمیرسه . تهیونگ هم که کلا منو فراموش کرده .جونگکوک نشست کنارم و دستشو گذاشت روی دستم و با نگرانی بهم نگاه میکرد . ×جین لطفا ناراحت نباش . بهتره الان به تهیونگ فکر نکنی فعلا به این فکر کن که چجوری از گیر ازدواج اجباری فرار کنی. من میگم بیا بریم پیش بچه ها توی سرزمین ماورائی .نگاهی به کوک کردم . -کوکی مگه یادت رفته من اونجا کشته شدم و دیگه نمی تونم برگردم . کوکی قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت : خب پس من اونارو میارم اینجا . ما در این زمان به اونا نیاز داریم .با تعجب گفتم : چجوری میخوای بیاریشون؟×صبر کن الان صداشون میزنم .بعد جونگکوک دستشو برد توی یقه ی لباسش و گردنبندی رو بیرون اورد . قاب گردنبند رو باز کرد دستشو روی گردنبند کشید و اسماشونو صدا زد .×نامجون ، یونگی ،هوسوک، جیمین حدودا ده ثانیه هم نشد که از پشت سرم صدای آشنایی شنیدم .+به به آقای بی وفا .با تعجب سمت صدا برگشتم و داد زدم جیمین!جونگکوک با لبخند گفت : خوش اومدین بچه ها .از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود پاشدم تک تکشونو در آغوش گرفتم . هوسوک آروم موهامو نوازش کرد و گفت : دلم برات تنگ شده بود رفیق . ... تمام قضیه رو براشون تعریف کردیم .نامجون : جین بنظرم تو دو راه بیشتر نداری.-خب اون دو راه چیه ؟نامجون: از اونجایی که داداش منم ازت فاصله گرفته من دو تا پیشنهاد خوب واسه برگشتش دارم .از خجالت سرمو پایین انداختم و با بغض گفتم : نامجون ، من نمی خوام کسی رو به زور برگردونم . اگه خودش بخواد برمیگرده پس به تهیونگ کاری نداشته باشیم حتما دلایل خودشو داره . جیمین دستشو روی شونم گذاشت و سعی میکرد دلداریم بده .یونگی : خب نامجون ادامه بده اون دو راه چیه؟هوسوک :اره بگو کنجکاو شدم .همه منتظر به نامجون خیره شده بودیم .نامجون : راه اول تو میری توی کلیسا و تا پای عقد هم میری ولی
یا یکی از ماها یا خواهر هوسوک رو میفرستیم که از در بیاد تو و عروسیتو بهم بزنه .هوسوک با اخم گفت : خواهرِ من؟! دیگه چیی؟!جونگکوک : واو عجب راه حلی!نامجون با اخم گفت :مرضخیلی جدی گفتم : اتفاقا زیادم بد نیست .یونگی : آره منم موافقم . اگه یکی از ماها بره و ادای عاشقا رو دربیاره اینطوری بابای جین هم خجالت زده میشه چون بعید میدونم که تو مورد گی بودن حمایتش کنه .جیمین : حالا باید چکار کنیم؟جونگکوک: خب راه دوم چیه نامجون .یونگی: امیدوارم راه دوم بهتر باشه .نامجون لبخندی زد و ادامه داد : خب راه دوم ! باید صحنه سازی کنیم و کاری کنیم که همه فکر کنن جین مرده تا دست از سرش بردارن!جونگکوک با تعجب :چییی؟!من که کاملا خشکم زده بود :بنظرم راه خوبیه!جیمین : چی دیوونه شدی؟ یونگی : اگه صحنه سازی کنیم که جین مرده اونوقت اون تا مدت ها نمی تونه توی دنیای آدما زندگی کنه.هوسوک :درسته . اگه جین این راه رو انتخاب کنه باید اونو با خودمو به دنیای ماورائی ببریم .-نمی تونم به اون دنیا بیام .جیمین :چی چرا؟جونگکوک: مگه یادتون رفت که جین اونجا کشته شد .یونگی:آه درسته راست میگی .نامجون : ولی واسه اونم یه راهی هست .-چه راهی نامجون؟ یعنی می تونم به اونجا برگردم؟نامجون :بله که می تونی . تو مگه دوباره تبدیل نشدی؟جونگکوک زد روی پام و گفت : اه چرا . راست میگه جین . تو که باز تبدیل شدی ! چقدر ما خنگیم .-آره چرا به ذهن خودم نرسید . هوسوک با لبخند گفت : پس صحنه سازی میکنیم و برت میگردونیم .جونگکوک :بذارین ببینیم تصمیم خود جین چیه .با نگرانی به زمین خیره شده بودم و گفتم :اجازه بدین خوب فکر کنم .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now