Im a murderer but Im an Angel(1).p5

118 38 14
                                    

Im a murderer but Im an Angel
p5

شیائو ژان بوسه های ریزی روی صورت ییبو گذاشت ... نقطه به نقطه ی صورت مرد خوابیده روی تخت رو با دقت نگاه کرد .. ممکن بود دیگه صورت رو به رو رو نتواند ببیند

قتل ... بدون معطلی اعدام میشد ... البته چند روز مهلت داشت ... و این همون چیزی بود که ژان می خواست

از اتاق بیرون رفت ... می خواست قبل از مردنش صورت تک تک افراد گروهش رو در ذهنش ثبت بکند

از پله ها پایین رفت و رو به روی اتاق کوک و ته ایستاد ... نفس عمیقی کشید و بدون ایجاد صدایی در اتاق رو باز کرد ... با دیدن تهیونگی که پاش روی گردن کوک بود و سرش از تخت اویزون شده بود به سختی جلوی خودش رو گرفت که نخندد

براش سوال چطور با این پنج تا دیوونه انقدر کار کردن براش راحته شاید خودش هم دست کمی از این پنج نفر نداشت

از اتاق بیرون رفت به خوبی اولین روز اشناییش با کوک و ته رو به یاد داشت ... روز های خوبی نبودن اگر بخاطر وجود اون دو نفر نبود ... احتمالا همون روز سوم خودش رو میکشت ... فقط و فقط بخاطر وجود این افراد در زندگیش و عشقی که پیدا کرده بود بخاطر ییبو تا الان زنده مانده بود و دست به کاری نزده بود

اولین روزی که به عنوان خدمتکار به اون عمارت برده شد رو خیلی خوب به یاد داشت
درست نفس نمیکشید دنده هاش شکسته بودند ... پهلوش بخاطر ضربه های محکمی به شدت درد می کرد ... در حدی که حاضر بود برای خلاص شدن از درد خودش رو از ماشین پرت بکنه بیرون اما نکرد چرا؟

خودش هم نمی دونست شاید از قبل حسی بهش می گفت صبر کن ، صبر کن ... انتقامت رو میگیری ... زندگی همشون رو نابود میکنی همانطور که زندگیت رو به لجن کشیدن توهم همینطور خودش رو به لجن می کشی ... صبر کن قراره بعد این همه سختی دوباره معنی خانواده داشتن رو بدونی

اون روز خودکشی نکرد ... به عمارت برده شد اما هیچ کس بهش اهمیت نداد جز پسر کوچک صاحب عمارت و دوستش ... تهیونگ و کوک

تهیونگ پسر صاحب عمارت بود اما رفتارش فرق داشت ... میدونست همه انسان اند و این تفاوت های رفتاری مضخرف ترین رفتار هست در جامه ای که حرف از انسانیت میزند

داخل اتاقک سرد از درد به خودش میپیچید که در محکم باز شد و تهیونگ و کوک باهم وارد شدند و بعد از اون گرمای لذت بخشی احساس کرد .... و دلیل بعدی برای خودکشی نکردن

ییبو ، تهیونگ ، کوک ، جیمین ... هر چهار نفر جز خانواده های بالا رتبه ای بودند ... اوایل براش سخت بود اما بعد از مدتی ... جو سردی که خودش ساخته بود از بین رفت ... و بله ... شدند یک گروه ...

با دیدن جیمینی که روی کاناپه با گوشی روشن در دست خوابیده بود لبخند محوی زد ... پتویی روی جیمین انداخت ... چند ماه طول کشیده بود تا پسر خوابیده روی کاناپه با مرگ خانوادش کنار بیاد ..

slave?! no! save (bjyx/kookv)✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora