Im a murderer but Im an Angel
p6در تمام طول راه وانگ ییبو سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت و با جملاتی مثل " حالش خوبه " "نیازی به نگرانی نیست میبینمش " " کار احمقانه ای نکرده " خودش رو از افکار بدش دور می کرد
چشم هاش رو بست و با یاداوری اولین ملاقاتش با ژان لبخند بزرگی زد
[[ فلش بک ]]
وانگ ییبو با تمام سرعت از عمارت خارج شد و بدون توجه به فریاد های پدرش به کارش ادامه داد ... به هیچ عنوان دوست نداشت بخاطر شغل پدرش با شخصی که نه تا حالا دیده و نه باهاش معاشرتی داشته ، ازدواج بکند
انقدر حواسش به پشت سرش بود که متوجه وجود پسری نشد و باهاش برخورد کرد ... هردو روی زمین افتادند اما ییبو بدون نگاه کردن به پسر " ببخشید " ارومی گفت و دوباره بلند شد تا فرار کند که مچ پاش اسیر دست های همان پسر شد و دوباره روی زمین افتاد
با بهت و عصبانیت به پسر نگاه کرد
[+ ولم کن ]
پسر مچ پای ییبو رو محکم تر گرفت
[- شرمنده ولی پدرتون گفتن بگیرمتون ]
ییبو آهی کشید ... نخیر اینبار گرفتار شده بود
[+ ببین اصلا بیا یه کاری بکنیم ... بیا باهم یه معامله ای بکنیم ]
پسر کمی فشار دستش رو کمتر کرد
[- باشه ]
[+ اوکی ببین من میخوام گیر پدرم نیافتم توهم ... تو چی میخوای ؟ ]
[- بهم کمک کنی دوستهام رو از دست کسی نجات بدم ]
[+ حله ... اسمم وانگ ییبو ..تو ؟ ]
پسر پای ییبو رو رها کرد ... لبخند زیبایی زد
[- شیائو ژان هستم ]
[[ پایان فلش بک ]]
چشم هاش رو باز کرد ... چقدر دلتنگ لبخندش شده بود ...فقط چند ساعت گذشته بود از ندیدن ژان اما ییبو دلتنگ بود
[+ ژان دقیقا باهام چیکار کردی که چند ساعت هم ازم دور باشی دلتنگت میشم ]
فقط ییبو در گذشته غرق نشده بود ... بقیه ی افراد گروه هم در گذشته غرق شده بودند ..
یوبین نگاهش رو از دریا گرفت .. از اخرین باری که سوار کشتی شده بود خاطره ی خوبی نداشت اما بخش ملاقاتش با ژان رو خوب میدونست
YOU ARE READING
slave?! no! save (bjyx/kookv)✔
Fanfiction●completed● 《《 پایان یافته 》》 ●-slave ? +no +save سه قتل همزمان باهم اتفاق می افتند ، قتل هر سه نفر به یک شکل بوده پنج نفر انتخاب میشوند تا قاتل رو پیدا کنند « کسی خودش رو دستگیر نمی کند » ●کاپل : ییژان / کوکوی ● تاپ : ییبو / کوک ●پایان : هپی...