- دازای -
کسل کننده ترین روز هفته قطعا اول هفته اس .... واقعا حوصله ام رو سر میبره
روبه روی یه پنجره بزرگ ایستاده بودم
پنجره ای که قبلا موری جلوش می ایستاد
توییه اتاق که تنها منبع روشنایی اون ، نوری بود که از توی پنجره میومد
همین موضوع باعث میشد اینجا خاص بشه ولی چه فایده ؟ که چی ؟!
صدای زنگ تلفن باعث شد فکرکنم شاید قراره یکم خوش بگذرونم
سمتش رفتم و تماس رو وصل کردم- چی شده
_ رئیس چویا سان از ماموریت برگشتن
- خوبه بهش بگو بیاد اینجا
_ چنذاشتم حرفش رو تموم کنه و تلفن رو قطع کردم
خوبه
امروز ممکنه یکم جالب بشه---
بعد از چند دقیقه صدای در بلند شد
- بیا تو
وقتی در باز شد ، چویا وارد اتاق شد
درست مثل همیشه بعد از هر ماموریت ....
زخمی و داغون+ با من کاری داشتید ؟
- اگه نداشتم که صدات نمیکردمدازای از روی صندلی بلند شد و سمت پنجره رفت
نگاهش رو به بیرون دوخت
طوری رفتار کرد که انگار چویا ارزشی براش نداره
مثل همیشه- خب گرفتیش؟
+ اولش بله و
- اولش ؟
+ گ..گرفته بودیمش ولی وقتی داشت فرار میکرد مجبور شدم بکشمش
- که اینطور .... دستوری که بهت داده بودم رو تکرار کن
+ زنده میخوامش
- درسته و تو الان جسدش رو برام اوردی .... سرپیچی از دستور
+ اگه کشته نمیشد ......
- خب ادامه حرفت رو بزندازای آروم آروم سمتش قدم برداشت
درست روبه روش توی ۳ قدمی چویا ایستاد
وقتی ازش جوابی نشنید ، موهای چویا رو توی دستش گرفت و عقب کشید- گفتم بگو بعدش چی میشد اگه زنده میموند؟
+ مافیا توی خطر میافتاددازای زیر نگاهی به زخم روی شکم چویا انداخت و با لگد محکم روی زخمش کوبید
چویا از درد چند ثانیه ای نفس بند اومد و روی زمین افتاد . از درد انگار صداش خفه شده بوددازای ایستاده بود و از بالا به چویاییکه داشت توی خودش میپیچید نگاه میکرد
چونه اش توی دستش گرفت رو بالا آورد تا چویا بهش نگاه کنه
تا ترس رو حس کنه
ترسی که بارها حسش کرده بود .... ترسی که قرار بود برای اون کشته بشهدازای ، به چهره پر از درد چویا نگاه میکرد
طوری که انگار داشت لذت میبرد- چقدر جالب که سگ من برای منافع مافیا تصمیم میگیره
+ م..منتوی همون لحظه دازای ، چویا رو زیر مشت و لگد خودش گرفت
با هرکلمه ای که میگفت ... اون رو میزد
درست جای زخم قبلی رو میکوبید- از کی تا حالا
لگد محکمی به سرش زد
طوری که چویا انگار برای چند ثانیه هوشیاریش رو از دست داد ولی با درد بعدی که توی کمرش پیچید انگار بهش شوک الکتریکی بهش وارد شده بود- تو بجای
با هر مشتی که میزد خون از تمام زخم های چویا بیرون میریخت
با هر ضربه که ای میزد ....- من تصمیم میگیری .....
وقتی دید نه کتک زدن اون حالش رو خوب نمیکنه ازش دور شد
چویا تمام زخماهش دوباره خون ریزی کرده بود
بیشتر از قبل
کف اون اتاق افتاده بود
به زخم های روی بدنش ، کبودی هم اضافه شده بوددازای هم این صحنه رو میدید ولی انگار از شاهکارش لذت نمیبرد
- بلند شو
چویا میدونست اگه پیروی نکنه بلای بدتری سرش میومد برای همین با همون درد و خون ریزی شدیدی که داشت بلند شد
حتی اون موقع که ایستاده بود نمیتونست روی پاهاش بمونه
میلرزید و انگار توان تحمل وزنش رو نداشت ولی باز سعی کرد نشون نده
سرش با لگدی که دازای به بهش زده بود ، انگار ضرب دیده بود و سرگیجه داشت
نمیتونست تحمل کنه حالش خوب نبود
درد توی بدنش به قدری زیاد بود که ..... انگار بی حس شده بود ؛ رفته رفته دیگه چیزی حس نمیکرد
معلوم بود داره چه بلائی سرش میاد ...دازای نفس عمیقی کشید و چشهاشو بست
- مرخصی ولی بدون مجازاتت برای این کاری که کردی هنوز تموم نشده
چویا با هر توانی که داشت برای دازای خم شد و تلو تلو خوران از اتاق بیرون رفت
وقتی در رو پشت سرش بست و از اتاق خارج شد انگار یکیپاهاش رو ازش گرفته بود
روی زمین افتاد و بیهوش شد
اگه افراد حاضر توی راهرو نبودن ، چویا همونطوری اونجا از خون ریزی میمرد
دازای از داخل اتاق صداهای بیرون رو میشنید
اینکه همه در تلاش بودن تا چویا رو ببرن درمانگاه
اره
اون بین افراد مافیا از خود رئیس محبوب تر بود چون برعکساون یه ماشین کشتار نبود
بیرحم نبود
به زیر دستهاش اهمیت میداد برخلاف دازایی که هر چندانکه افرادش میمردن براش مهم نبود
به عبارتی اون ها براش مهم نبودن
تنها کسی که به گفته خودش واقعا براش اهمیت داشت ، اوداساکو بود
اره درست میگفت ..... انگار برای اون هر کاری میکرد
حتی شده باشه ....---------------------------------------------------
خب سلام خوانندگان عزیززز
سر کلاس مزخرف دفاعی ام و برا همین این قسمت زیاد خوب نبودددددد راضی نبودم امیدوارم از نظر شما ارزش ووت رو داشته باشه
YOU ARE READING
You have no choice
ActionYou can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری