Part 11.5 / همه چیزت رو ازت میگیرم

321 55 11
                                    

با لگدی که به سرش زد ، روی زمین افتاد و انگار داشت هوشیاری خودش رو از دست میداد ولی مگه میشد از دیدن فرد مقابلش بتونه حتی لحظه ای چشم روی هم بذاره
کسی که دو سال پیش بهش به قصد مرگ شلیک کرد حالا دوباره جلوش ایستاده بود و اینبار مطمئن بود ، یکی از اونها رودی از جنس خون راه میندازه

زیر لب آروم زمزمه کرد

○ هنو..زم همونی.... دازای او..سامو
- و تو از اونی یادمه هم پا فراتر گذاشتی

_ دازای _

شانس آوردم که دنبال چویا راه افتادم وگرنه معلوم نبود این چه بلائی سرش میاره
وقتی بهش دست میزنه .... دوست دارم به هر روش ممکن شکنجه اش کنم
منو باش فکر‌میکردم اگه چویا باهاش باشه خوشحالتره ولی نه .. این بار نمیذارم

به شدت عصبانی بودم تا اینکه چشمم به چویا افتاد
از پهلوش خون میومد ... تنها چیزی که توی اون تاریکی دیدم رنگ قرمز خون روی زمین بود و چویایی که انگار آروم آروم داشت چشماش رو روی هم میذاشت
سریع نشستم روبه روش که دیدم نتنها داره بیهوش میشه بلکه انگار‌ میلرزه . دستم بهش خورد که دیدم تب کرده .... لعنتی این چش شده ؟!
چویا رو کشوندم توی بغلم و آروم خطاب به هاروکی گفتم

- میشه بگی‌چیکارش کردی ..

هاروکی در حالی که سعی داشت درد سرش رو مخفی نگه داره و بایسته ، به دستم هام نگاه کرد ... بهشون نگاه میکرد چون اون درست توی بغلم بود

○ تو .. حق نداری ب..بهش دست ب....زنی
- من ؟ فکر میکنم من رو با اینه اشتباه گرفتی چون این تویی که نباید لمسش کنی

هاروکی بالاخره روی دوتا پاهاش تلوتلو خوران تونست بایسته و با خنده بهم گفت

○ من بر..گشتم چون میخواستم تو ..یکی رو نابود کنم ... چویا رو هم ببرم پیش خودم تا راحت زندگی کنه
- درسته ددیم چطور داشتی بهش موهبت میکردی
○ حد..اقل کاری نکردم ..که خودکشی کنه
- کاملا درسته ... حق با توئه ولی

چویا رو توی بغلم گرفتم و از جام بلند شدم
بهش خیره شده بودم ... میتونستم همونجا بکشمش

- من هیچ وقت حتی سعی نکردم چویا رو از روی هوس لمس کنم و چنین جراتی رو به خودم نمیدم
○ بذار یه چیزی بگم .... اگه الان چویا پیش تو نبود ..مطمئن باش ، مرده بودی ولی اون امپول خنثی کننده تا چند دقیقه دیگه درد اصلیش شروع میشه ... پس برو و زنده نگهش دار .... دی..یدار بعدیمون آخرین باره

حرفش مثل میخی توی سرم کوبیده شد ...
همین رو کم داشتیم . با همون وضع با تمام سرعتم دویدم و از هاروکی دور میشدم تا چویا رو بتونم زنده نگه دارم .. اون دیوونه با خودش ... لعنتی

- - - - - - - -

هاروکی از دور رفتنشون رو تماشا میکرد
تا اینکه با تمام نفسی که داشت فریاد کشید

○ همه چیزت رو ازت میگیرم دازای !!! حتی چویا رو !!! کاری میکنم خودت باعثش بشی !!!!

عصبانی بود ولی همزمان گریه میکرد
اشکهاش قطع نمیشدن و هاروکی ... انگار داشت از درون منفجر میشد
روی دو زانو افتاد و از درد روحش فریاد میکشید و گریه میکرد تا اینکه دوباره گفت

○ دار و ... ندارتو !!!! ازت میگیرم !!!!!! روحت هم روش

You have no choiceحيث تعيش القصص. اكتشف الآن