وقتی چهره کسی رو دید که الان سر قبرش بود ، از شدت شوک و تعجب نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده
هاروکی خواست چویا رو بلند کنه ولی انگار اون هیچ تمایلی به ایستادن نداشت ...
با چشم هایی که از تعجب باز مونده بود فقط نگاهش میکرد . حتی یه کلمه حرف هم بینشون رد و بدل نمیشد
هاروکیکه این حرکت رو از چویا دید ، خودشم هم روی زانو هاش نشست تا باهاش درست توی یه راستا قرار گرفت
کمیسرش رو کج کرد و با لبخندی بهش گفت○ سلام .. چویا
انتظار این رو داشتم که شوکه بشی ولی نه در این حد_ هاروکی _
اون لحظه که دیدم داره سر قبرم گریه میکنه ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . تا بحال ندیده بودم کسی سر خاک من بیاد ولی اون .. نباید گریه کنه اخه اون چشمای قشنگش از بین میره
ولی اگه میدونستم با دیدن من فیوز میپرونه، اینقدر زود خودم رو نشون نمیدادم . اصلا قرار نبود من خودم رو به این زودی لو بدم که زنده ام ! همه چیز خراب شد عه ! ولی ارزشش رو داشت ... دوست نداشتم ببینم داره اشک میریزه ... تحملش رو نداشتم
نمیدونستم چطوری بهش توضیح بدم اصلا اونو ولش کن ! من الان چطوری باید چویا رو از این شوک بیرون بیارم ؟!
توی ذهنم دنبال حرفی یا عمل مناسبی میگشتم که باعث بشه ، حالش سرجاش بیاد ولی هیچی ؛ تا اینکه با صدای قشنگش دوباره من رو به خودم آورد+ م..من.....مرد..م ؟
○ چی .. چی میگی بابا نه !!
+ پس چ..چرا دار..م یه روح
○ من رون نیستم چویا نگادرست همون لحظه دستش رو گرفتم و گذاشتم روی صورتم تا شاید بفهمه من زنده ام یا اینکه اون روح نمیبینه
○ میبینی ؟؟
+ اخ..ه چطور ....
○ به موقع اش همه چیز رو بهت توضیح میدم ولی اولا ... چرا با همچین لباس هایی اومدی بیرون ؟! نمیگی سردت میشه ؟!کلافه هوفی کشیدم و کتم رو درست دورش انداختم و پوشوندمش . نمیگه یه موقع سرما بخوره من از نگرانی میمیرم ؟! اونم زمانی که حتی نمیتونم درست بیام ببینمش
خواستم روی دستام بلندش کنم که دیدم داره مقاومت میکنه○ چرا اینطوری میکنی ؟؟ باید از اینجا بلند بشی
+ ن..نه
○ وا چرا چی شده ؟؟ من کاری کردم ؟!
+ ن..نه نمیدونم نهدیگه داشت حرصم میگرفت پس به زور توی بغلم ، بلندش کردم . میدونم نباید اینطوری کاری میکردم که بلند بشه ولی اخه گوش نمیکرد ؛ من هر کاری میکنم بخاطر خودشه .... باید درک کنه
اما هنوزم مثل قدیم سبکه ولی انگار از اون موقع هم لاغرتر شدهوقتی توی بغلم بود احساس میکردم که خوشش نمیاد ولی چه اهمیتی داره اخه خیلی کیوت عصبانی میشه . میخواستم تا آخر عمرم فقط نگاهش کنم ... یه دل سیر به چهره خوشگلش خیره بشم و نهایت لذت رو ببرم
این همه مدت خیلی برام عذاب بود ... اینکه پیشش نبودم و نمیدیدمش و البته ! اینکه اون دازای عوضی داشته اذیتش میکرده ..
سعی میکردم ذهنم رو از اون چیزا برای لحظه ای هم که شده آزاد کنم و به چویا نگاه کنم
رفتم سمت ماشینم و درش رو باز کردم
چویا رو نشوندم روی صندلی و خودمم رفتم سرجام نشستم . توی ماشین سکوت بدی شکل گرفته بود که با حرف من شکسته شد
BẠN ĐANG ĐỌC
You have no choice
Hành độngYou can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری