Part 13 / روح

547 74 82
                                    

باورش نمیشد
این غیرممکن بود
اصلا امکان نداشت چنین اتفاقی بیافته !
ولی ... داشت
چرا نداشته باشه ؟!
یه سایه نبودش چه معنی جز مرگ داشت
نمیخواست باور کنه برای همین ، دستش رو دراز کرد و زیر نور گرفت . برا خلاف تمام التماس هایی که از درون فریادشون میکشید ، دستش سایه داشت ...

سرش رو با کمال نا باوری بالا گرفت و به چویا که اون وسط داشت برای خودش میخندید و به این طرف و اون طرف میرفت نگاه کرد ...
اینبار نتونست گریه اش رو نگه داره و بدون هیچ حرکت اضافی ، بدون حتی تغییر حالت چهره اش یا هر چیز دیگه ای فقط اشک ریخت
اونم بی صدا
دستی که لحظاتی پیش دراز شده بود ، افتاد
چشمهای ساکنش بخاطر بغض ، از لرز نمیتونست دیگه به حالت قبل برگرده
پاهایی که تا همین چند دقیقه پیش صاف ایستاده بودن ، بدون تعلل سست شدن
زانو هاش نتونست جلوی وزن و جاذبه مقاومت کنه .. برای همین همون طور روی زمین افتاد و نگاهش رو به روح رو به روش دوخته بود

چویا که از صدای پشت سرش تعجب کرده بود ، برگشت و با آدمی رو به رو شد ، که اون لحظه لبخندی روی لبش نقش بست ... البته اون لبخند با وجود اشکهایی که میریخت تناقض شدیدی داشت .
نگران از حالش صداش زد ولی تنها حرفی که دازای میزد ، صدای هق هق گریه اش بود

+ د..دازای چی .. چی شده ؟؟!!
- چرا .... یه بار نتونستم آخر این خواب رو ببینم ....  ؟
+ داری ... در مورد چی حرف میزنی ؟؟
- از اون موقع ... این بار هفتمه که میفهمم تمام اینا توهمات و خیالاتمه ..... اونم بخاطر اثر دارو ها
+ نمیفهمم ...
- جوابش ساده اس .... تمام این مدت ، تو روح کسی هستی که میخواستمش .... تو مردی

چویا نتونست چیز دیگه ای بگه چون ... کاملا داشت راست میگفت . اینکه اون مرده بود ، درست بود و اینم تمام خاطرات اون زمان بود که توی ذهن دازای رژه میرفت ... البته به جز صحنه های آخر که تماما آرزو های دازای بود

فردی که روی زمین بود ، سرش رو انداخت پایین . نتونست دیگه ادامه بده چون نمیتونست با این واقعیت رو به رو بشه که چویا رو خودش کشته 

سرش رو توی دستهاش قایم کرد و این کارش به اشک هاش شدت بخشید ... تمام اتفاقات اون زمان براش ، صحنه به صحنه اش نمایش داده میشد ...

زمانی که برای نجات اودا ، چویا رو خفه کرد

" فشار دستی که برای حتی یک ثانیه ، نتنها کم نشد بلکه بیشتر هم شد .... نفس هایی که هر لحظه از تعدادشون کاسته میشد

در اون لحظه دو نفر روی زمین بودن ... کسی که به نظر خودش برای نجات فردی ، داره فرد دیگه ای رو میکشه و معتقد بود که کارش درسته ... و نفر دوم که حتی خبر نداشت برای چی داره میمیره ... چون ناگهانی بهش حمله شده بود
میخواست دلیلش رو بپرسه ... اینکه چرا داره این کار رو میکنه  ولی ، دنبال درزی برای نفس گرفتن بود .. حتی حق این کار رو هم نداشت ؟؟!

You have no choiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora