Part 6 / ترس

392 67 13
                                    

   _دازای _

هنوز توی شوک اون اتفاق بودم ولی قضیه این جاسوس ... قطعا با شورشی های جدید مرتبطه ولی کیه ..
اینکه چطور جرات کرده با چویا بازی رو شروع کنه یا اونو واردش کنه .. برای این کار زنده اش نمیذارم
هیچ کس حق نداره کار‌ی کنه اون عذاب بکشه ... مخصوصا من .. کسی که همین الانش هم وجودش باعث میشه چویا اذیت بشه
این کار رو سریعتر درست میکنم و ... یا کاری میکنم چویا از اینجا بره تا درست بتونه زندگی کنه یا خودم رو میکشم .. تنها راهی که باعث میشه چویا از دستم راحت بشه همینه ولی قبلش باید تمام تهدیدات دور و برش رو از بین ببرم

عصبانی و کلافه به صندلی تکیه داده بودم و مدام تو فکر اون جاسوس بودم ...

دقایقی بعد کسی درخواست ورود ازم خواست و من مثل همیشه به سردترین حالت ممکن جوابش رو دادم
وقتی وارد شد چهره ایچیرو ، یکی از اعضای وفا دارم رو دیدم
از دیدنش همیشه خوشحال میشدم چون حامل خبر های خوب و پیروزی ها بود ... مثل چویای من که باهاش عین یه اشغال رفتار کردم و حالا نمیدونم باید چیکار‌کنم
سعی کردم تمام افکار رو از ذهنم بیرون کنم
الان وقتش نیست

- ایچیرو کون امیدوارم امروز هم مثل همیشه باشه

× سلام دازای سان بله خوشبختانه امروز هم اخبار خوبی داریم
تونستیم بخشی از شورشی های جدید رو دستگیر کنیم و تقریبا میتونم بگم که داریم پیروز میشیم
- خوبه مثل همیشه ... ولی منتظر حرف بعدیتم
× ه..ها ؟!
- زود باش بگو وقت زیادی ندارم
× راستش بین افراد خبر این پیچیده که .. اخه
- خب میشه بگی
× انگار‌ شایعه شده بینشون جاسوس هست

وقتی حرفش رو شنیدم کمی شوکه شدم
از کجا ا..اخه
ولی باز سعی کردم در کمال آرامش باهاش حرف بزنم

- و نظر تو ؟
× م..من ؟
- اره بگو نظر تو در این مورد چیه
× متوجه نمیشم یعنی چی که نظر من چیه
- اینقدر نا واضح بود ؟

ثانیه ای سکوت کرد ولی بعدش با کمال اقتدار زانو زد و گفت

× چشم رئیس
- حالا شد ایچیرو کون زودتر پیداش کن ولی حواست باشه کسی خبردار نشه داری دنبالش میگردی
× هیچکس خبردار نمیشه مطمئن باشید
- مرخصی

تعظیمی کرد و از اتاقم خارج شد
دوباره سکوت اتاق رو پر کرده بود و من با افکارم تنها مونده بودم
فکرم فقط پیش اون بود .. اینکه الان چطوره
باید سعی میکردم بهش نزدیک بشم تا اینقدر ازم نترسه ... ببین چه بلائی سرش آوردم که کسی که یه زمانی وقتی کلاهش رو برمیداشتم میافتاد به جونم و حالا  دیگه جرات نداره حتی وقتی داره زیر دست و پای من کتک میخوره حرفی بزنه ... نمیدونم چیکار کنم این بار‌ دیگه واقعا نمیدونم

    _ چویا _

از وقتی رفته بود روی زمین نشسته بودم و به تخت تکیه داده بودم
رو به روی پنجره ای که از سقف تا زمین ارتفاع داشت نشسته بودم
هوا داشت کاملا تاریک میشد
زانو هام رو بغل گرفته بودم و توی خودم جمع شده بودم ... به حرف های امروزش فکر‌میکردم

You have no choiceWhere stories live. Discover now