وقتی از پله ها بالا میرفت تردید داشت
میترسید وقتی به اون بالا برسه نتونه ادامه بده
نتونه به لبه برسه ...
نرده ها کمکش میکردن
پله ها انگار خودشون حرکت میکردن
راه پله باریک ، شده بود اخری راهی که میرفت
انگار داشت از کارش اطمینان پیدا میکرد
اون مثل دازای نبود که دلش بخواد بمیره
ولی اگه بنظر خودش این کارو نمیکرد ... دازای دیگه لبخند نمیزدوقتی تونست در رو باز کنه ، بادی که بهش خورد کمی تنش رو به لرز وا داشت
هنوز اون بلوز و شلواری که تو درمانگاه رو تنش کرده بودن رو داشت
وقتی صدای باد رو میشنید حس میکرد ... ترسش داره بیشتر میشه
ولی باز قدم برداشت
آروم آروم
انگار داشت روی شن های ساحل راه میرفت ... خیلی آروم ولی با ترسی که تجربه اش نکرده بود ... از کی تا حالا این همه از مرگ ترسیده بود ؟ اون که هر روزش رو با هزاران بار مردن و زنده شدن سپری میکرد .... اینبار انگار نمیتونست راه بره
با هر قدمی که به جلو برمیداشت ، برمیگشت و به عقب نگاه میکرد
میخواست ببینه راهی هست که برگرده ... یا نه
میخواست زندگی کنه
ولی ..... اگه زنده میموند ممکن بود دازای بیشتر از این عذاب بکشه .... فکری که اون رو تا الان به اینجا کشونده بود ، همین بودبه لبه نزدیک شد
دستش رو روی لبه دیوار گذاشت و به لرزش دست و انگشتاش نگاه کرد
به حدی میلرزید که انگار میخواستن قطع بشن
تمام زورش رو جمع کرد و به هر نحوی که شد روی لبه دیوار ایستاد ....
باورش نمیشد تونسته تا اینجا پیش بره
وقتی ارتفاع رو دید .... یقین داد که میمیره- - - - - - -
دازای خسته تر از همیشه بود
معامله
کنار نیومدن مدیر های اجرایی
راهکار های ابلهانه
عمل های بدون دلیل
درگیری های پی در پی
پیدا کردن جاسوسهمه روی هم تلمبار شده بود
طی سه روز همه چیز به هم ریخته بود
اینقدر مافیا ضعیف شده بود ؟!
قطعا اره .... چون رئیس مافیا بین دو راهی گیر کرده بود
معامله ... یا جنگ
بدون شک جنگ رو انتخاب میکرد ولی با کدوم قدرت
با شورش اون گروه بقیه دشمن های مافیا هم داشتن یواش یواش بهشون میپیوستن و همین باعث شده بود قدرتمند تر از همیشه سمت میدون جنگ هجوم ببرن ... ولی مافیا داشت ضعیف تر میشدبی حوصله از روی صندلی بلند شد و سمت درمانگاه قدم برداشت
توی راه فکرش درگیر بود که باعث شد نفهمه کی به اونجا رسیده . دکتر و پرستار ها توی درمانگاه نبودن
البته جای تعجب نداشت چون ساعت 5 و نیم عصر وقت استراحت بوددازای سمت تخت چویا قدم برداشت و وقتی پرده رو کنار زد جز پتو و بالشت چیزی ندید
دورو بر رو نگاه کرد
داشت نگران میشد و خواست بره تا کل اونجا رو بگرده ولی صدای چیزی زیر پاش باعث شد صبر کنه ...
شیشه شکسته یه دارو ... داروی خنثی کننده موهبت ... چیزی که دکتر ها به دستور دازای ساخته بودن تا موقع حرف کشیدن از زندانی که بهشون تزریق کنن ..... که زندانی ها نتونن موقع شکنجه از قدرتشون استفاده کنن
قبل از ریاست دازای هم از همچین دارویی استفاده میشد ولی این یکی فرق داشت .... این دارو درست مثل موهبت خودش عمل میکرد با این تفاوت که بعد از دقایقی با بیهوش شدن اون فرد اگه مایع رو از بدنش بیرون نمیکشیدن ، توی عالم بیهوشی از شدت درد دعا میکرد که دیگه بیدار نشه ..... حالا اون دارو ، ظرف شکسته اش زیر پای دازای بود ...وقتی فهمید چی شده ... سمت راهرویی دوید که به بالا پشت بوم میرسید
مطمئن بود از اونجا رفته .... مطمئن بود چون اگه از راه اصلی میرفت کسی میدیدتش و به دازای خبر میدادن در ضمن سریع ترین راه رسیدن به پشت بوم از راهرو بود
در رو باز کرد و سراسیمه دوید ..... روی پله هایی که چند دقیقه قبل چویا روی اونا با ترس راه میرفت_ دازای _
هر فکری به ذهنم رسید .... بجز دلیل کارش
چرا اینطوری ...
آخه خودکشی .. ؟!
شاید دلیلش واضحه و من مثل هر دفعه چیزی ازش متوجه نمیشم ....
نفسم بند اومده بود
بدون توقف حتی برای نفس کشیدن فقط دویدمدر رو باز کردم ...
- چویا !!
وقتی دیدم روی لبه دیواره .....
وقتی دیدم برای گرفتن دستش خیلی دورم ... پاهام لرزیدشوکه سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ....
- د..داری چیکار میکنی ....
+ کا..کاری که باید انجام ب..بدم
- چویا .. بیا پایین ....
+ نزدیک نیا ...
- این کار رو نکن
لحظه ای دیدم پاهاش دارن به عقب حرکت میکنن ... میخواست بپره ...
ترسیده بودم .... فقط نگاهش کردم نگاهی که سرازیر از نگرانی بود
- چ..چویا این یه دستوره .... باید بیای پایین
+ این بار نمیتونم .... نمیتونم پی روی کنم
آروم سمتش قدم برمیداشتم ... صدام میلرزید .....
- با..باشه نمیخواد پی روی کنی فقط ... از اونجا بیا پایین
خورشید داشت غروب میکرد و باعث شد که نور به صورتش بخوره .... درست همون لحظه بود که دیدم .... چیزی روی صورتش داره برق میزنه و اون چیز اشکهاش بود که داشتن پایین میریختن ...
+ د..دازای این بهترین ... کاره ... بهترین کار همینه .... اگه من نباشم این اتفاقا تموم میشه تو هم دوباره ... میتونی با دیدن اوداساکو بخندی .....
- چ...چی....
+ فقط همین .... من میخوام تو دوباره بخندی .... نمیخوام عذاب بکشی ..... وقتی من باشم ... هرجا که باشم مشکلات هم پشت سرش قطار میشن .... عین حرفی که خودت بهم زدی .... رئیس
فقط نگاهش کردم
از تعجب حتی چشمهام لحظه ای بسته نشد
واقعا اینم بخاطر من .... ؟!
باید کاری میکردم ..... ولی برای انجامش دیگه دیر شده بود
چون فقط دیدم که دیگه روی لبه نبود ...
دیدم که افتاد ....._____________________
سلاموووووو
چگونه اید !
بنده تازه دو روزه حالم خوب شده نشستم بالاخره یه پارت نوشتم
۹ روز دیگه امتحانای ترمم شروع میشه باید بشینم بخووووووونم
برا همین پارت بعدی رو امکان داره یکم دیرتر اپ کنمحرف دیگه ای پیدا نمیکنم و خلاصه فعلا
امیدوارم خوشتون آمده باااااااشه
ESTÁS LEYENDO
You have no choice
AcciónYou can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری