Part 8 / یاقوت سرخ

359 57 9
                                    

صداش توی ذهنش اکو میشد ...
شوکه فقط به هاروکی نگاه میکرد

- چ..چی‌
○ تو ... دیگه واقعا به انتهاش رسوندی ...
- من ...
○ اره اره از خودت در مقابل جنایتی که انجام دادی دفاع کن !!
- این کارو نکردم ... من دستور همچین چیزی رو ندادم
○ و انتظار داری باور کنم ؟!

سرش پایین بود و به داد و هوار های هاروکی گوش میداد ولی دیگه طاقتش تموم شد
یقه هاروکی رو توی‌دستش گرفت و سمت خودش کشید ... فریادی کشید که مطمئنا باعث شد تا گوش های فرد مقابلش سوت بکشه

- من هرچقدر هم هیولا باشم !!!!!!!! به هیچ عنوان با اون همچین کاری نمیکنم !!!!

در مقابلش هم هاروکی فریادی کشید

○ تا کی ؟!؟ تو ... فکر‌کردی باورم میشه ؟!

- برای من مهم نیست که تو باور میکنی یا نه !!! من به هیچ عنوان دستور همچین چیزی رو ندادم !!! پس‌خفه شو و بگو چویا کجاست !!

یقه اش رو از توی دستای دازای آزاد کرد و با عصبانیت تمام گفت

○ حتی فکرشم نکن که بذارم بهش نزدیک بشی
- گفتم بگو کجاس ...
○ به قیمت جونمم تموم بشه دیگه هیچ وقت نمیذارم اونو ببینی
- باشه هیچ مشکلی نیست

و همون لحظه با تفنگ به پای هاروکی شلیک کرد
اون از درد توی خودش میپیچید
و در همون حال دازای از کنارش رد شد و از توی اتاق ، با قدم های بلند خارج شد

هاروکی از درد آروم اشک میریخت ولی با هر زوری که توی بدنش بود و بدون توجه با پاش ، دوباره سعی کرد بایسته
تلو تلو خوران از سرجاش بلند شد و با تکیه به دیوار داشت سعی میکرد بره پیش چویا و مانع دیدن اون و دازای بشه

از طرفی دازای با عصبانیت رفت و تمام قسمت های درمانی مافیا رو گشت ولی پیداش نکرد
اتاق خودش و چویا رو ولی باز هم اونجا نبود
همه جارو گشت ولی نبود
یعنی کجا میتونست باشه
کل ساختمون مافیا رو خودش تنها داشت میگشت ولی باز پیداش نکرد

سمت سیاهچال رفت و وارد اتاقی شد که چویا رو توش انداخته بود
ولی با جسد مردی مواجه شد که اونجا افتاده بود
متوجه شد این مرد همون کسیه که ... به قول هاروکی دازای برای تنبیه چویا پیشش فرستاده بود

به اون جسد دقایقی خیره مونده بود
توی همون سیاهچال موند و فقط بهش نگاه کرد

هاروکی لنگان لنگان داشت سمت اتاقش میرفت
نفس نفس زنان در اتاق رو باز کرد و با وارد شدنش بلافاصله در رو پشت سرش بست و قفل کرد

خونریزی پاش شدید بود و دردش طاقت فرسا
ولی این هم نمیتونست مانع‌ کارش بشه
وقتی در اتاق رو باز کرد ... دوباره چهره بیهوش چویا رو دید ...
اعصابش از کار دازای خورد بود و با دیدن چویا قلبش درد میگرفت ... یاقوت سرخش ببین چه بلائی سرش اومده
وقتی نزدیک تخت رسید ، دیگه نتونست روی پاهاش بایسته و برای همین نزدیک لبه تخت ، روی زمین افتاد
کشون کشون خودش رو به چویا رسوند
حالش اصلا خوب‌ نبود
میدونست حال چویا هم خوب نبست و برای همین .. باید از اونجا میرفتن

You have no choiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora