Part 12 - 1 / دو راهی

348 53 9
                                    

   _ دازای _

از اتفاقی که اون شب افتاد ، درست دو هفته گذشت . بر خلاف چیزی که انتظارش رو داشتم و براش آماده شدم ، هیچ حمله ای بهمون نشد و اوضاع آروم تر از چیزی بود که باید باشه
چویا حالش خیلی بهتر شد و به گفته خودش میخواست برای شکست هاروکی و گروهش بهم کمک کنه برای همین ، بلافاصله وقتی از درمانگاه مرخص شد رفت تا کار رو شروع‌ کنه . اولش با مخالفت من مواجه شد ولی نتونستم جلوش رو بگیرم .
قدرت مافیا برگشته بود
حال قوی تریم موهبت دار سازمان ، بهتر از چیزی شده بود که نشون میاد
همه چیز آروم بود
و این .... درست همین باعث میشد که بیشتر احساس خطر کنم . سه هفته گذشته وحشتناک بود .... از کشتن اون فرد توسط من و برگشت هاروکی
همه چیز الان باید به هم گره میخورد ولی هیچی .
ایچیرو رو فرستاده بودم بره دنبال هاروکی که ببینه کجا مستقر شده ولی این ادم انگار اب شده رفته تو زمین
از روی صندلی بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به چشم انداز شهر نگاه کردم
موری سان هم همیشه از دیدن این صحنه خوشحال میشد . اینکه میدید این شهر توی آرامش تمام داره به سر میبره
البته این آرامش کاملا موقتیه
با وجود هاروکی ... نمیتونم آرامش رو توی این شهر تصور کنم
جدیدا ، اون گروهی که فرستاده بودم تا دنبال اوداساکو بگردن رو موقف کرده بودم . بنظرم الان وقت پیدا کردن اون نیست ... چون میدونستم زنده اس ، همین کافی بود که گشت رو برای مدتی به حالت توقف در بیارم . بعدا وقتی این قضایا تموم شد دوباره  برای پیدا کردنش دست به کار‌ میشم ولی جالب تر از همه اینها
طوری چشم انتظار برگشت چویا بودم که حتی وقتی بهش فکر‌میکنم منو به خنده میندازه
اون دیشب رفته بود به یه ماموریت و موفق شده بود اطلاعات خوبی به دست بیاره . بهش گفتم که همون دیشب برگرده ولی انگار خسته بود پس‌ از‌ حرفم پشیمون شدم و گفتم بمونه . رابطه ام داشت باهاش بهتر میشد و همین اتفاق خیلی خوبی بود

امروز عصر قرار شده که توی پارک نزدیک بندر هم رو ببینیم . بنظر خودمم این چیزی که چویا پیشنهاد داده بود ، خوب بود چون داخل مافیا هنوز جاسوس هست ... نمیدونم چطوری که هیچ جای اتاق شنودی ، دوربینی و ... پیدا نکردم ولی کل مافیا از قضیه وجود اون جاسوس با خبر شده بودن . فقط‌ من و ایچیرو این موضوع رو میدونستیم که اونم پشت تلفن مطرح شد و چویا که همین چند وقت پیش متوجه شده بود .

توی ذهنم داشتم دنبال هزاران دلیل میگشتم تا این موضوع رو برای خودم توجیه کنم تا اینکه صدای زنگ تلفن باعث شد تا حواسم رو بهش بدم
ایچیرو بود که زنگ میزد و این باعث میشد که دوباره بخندم چون میدونم که قطعا فهمیده اون لعنتی چطور زنده مونده

- سلام ایچیرو کون
× سلام رئیس اطلاعاتی که خواسته بودید رو به بدست آوردم
- خب پس‌ منتظرم که بگی‌
× چشم ؛ هاروکی‌ساکاموتو دو سال پیش توی یکی از کوچه های محله یوسوکامی توسط فرد ناشناسی پیدا شد . طبق چیزی که توی گزارش اومده ، هاروکی تیر‌خورده بوده و خون زیادی رو از دست داده بوده ولی انگار هنوز زنده بوده . پزشک معالجش تو گزارش کار آورده که تیر اولی به پاش خورده بوده و انگار‌که خود هاروکی سعی کرده بوده تا خود درمانی  انجام بده ؛ تیر دوم خیلی نزدیک به قلبش خورده بوده ولی به خود قلب برخورد نکرده بوده برای همین تونسته زنده بمونه
- تومور مغزیش چی
× انگار‌ به عنوان نمونه برای امتحان یه دستگاه لیزری داوطلب شده بوده که بتونه بدون جراحی اون تومور رو از بین ببره و باید بگم آزمایش موفقیت آمیز بوده
- پس الان دیگه ... مشکلی نداره
× نه اینطوری نیست ... آزمایش عوارض بهبود ناپذیری داشته ؛ ظاهرا امواج دستگاه روی مغزش اثر گذاشتن و اون دیگه تقریبا هیچ شباهتی به یه انسان که از نظر ذهنی سالم باشه نداره . ایشون الان به معنای واقعی کلمه یه ماشین کشتار ان که هر موقع ممکنه حتی به قصد کشت خودش هم جلو بره  
- که اینطور پس ... برای همین الان زنده اس ...
ایچیرو کون اطلاعاتی درمورد محل استقرارش‌پیدا کردی ؟
× نه هنوز متاسفانه چیزی پیدا نکردم
- اطلاعات خوبی بود ولی این موضوع آخر همه چیز رو درست میکنه
× بله چشم حتما پیداش میکنم
- خسته نباشی

تلفن قطع کردم و ذهنم دوباره آشوب شد

هاروکی کلا سلامت روان نداشت جه برسه به الان که کلا از بین رفته ... فکرش رو نمیکردم اصلا زنده بمونه ... مخصوصا با حالی که اون موقع داشت ...
چون قسم خورده بود که زنده میمونه و ازم انتقام میگیره رفت و داوطلب یه همچین چیزی شد ... احمق الان چی  ...

- - - -

ساعت ۴ و ربع بود ...
خسته شدم اینقدر نشستم برای همین خواستم از واحد خارج بشم که تلفن آلارم داد . انگار برام پیام اومده بود
بازش کردم و شروع به خوندن کردم

" چرا کاری نمیکنی ؟ "

تعجب کردم ... جانم ؟! این کیه

" با کی دارم حرف میزنم ؟ "

یه حسی بهم میگفت که هاروکیه ولی باز میخواستم مطمئن بشم که خودشه

" اینقدر ناآشنا شدم در عرض دو هفته ؟ "

هه .. میدونستم که بیکار نمیشینه

" پس‌میخوای بازی رو شروع کنیم "
" ○ : راستی تو که امروز میخوای بیای بیرون پس‌یه سر بیا مرکز شهر "

میشه یکی بگه این از کجا خبر داره ؟! واقعا دیگه داره خسته ام میکنه !
سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم و آرامش خودم رو حفظ کنم . اول باید ببینم چی میخواد

" اگه چیز جالبی بهم نشون بدی میام "
" ○ : نگران نباش قراره از خوشحالی بال دربیاری "

زیر لب خنده ای کردم و گفتم که آدرس رو بفرسته .

بعد از فرستادن آدرس ، به جایی که گفته بود رفتم
خبری از کجای پرت نبود ... هیج فردی هم دور و برش نمیزد که باهاش باشه پس معلوم بود که تله نیست ... فقط خودش بین جمعیتی ایستاده بود که عین مور و ملخ همه جا حرکت میکردن
وقتی رسیدم سمتش ، هاروکی با لبخند بهم نگاه میکرد .... ای حرص درآر

- خب چی میخواستی بهم نشون بدی که گفتی بیام  ؟‌برای دیدنش مشتاقم
○ چقدر عجله داری !
- بالاخره دوست قدیدمیم برام سورپرایز داره
○ یکم اطراف رو نگاه کن ... ببین چی‌ میبینی

با بی حوصله گی هوفی کشیدم و به اطراف آروم نگاهی انداختم . خطاب بهش گفتم

- دو هفته گذشته و تو میگی به اطراف نگاه کنم که شاید ......

اون طرف خیابون ..... دیدمش ....
داشت به ساعتش نگاه میکرد ... با همون تیپ همیشگی با رنگ های تم قهوه ای و قرمز ...
جلوی چشمام ، بین جمعیت در حال حرکت ایستاده بود ... اوداساکویی که این همه سال دنبالش گشتم ..
ولی وقتی احساس کردم یکی از پشت بهم نزدیک شد خواستم برگردم که با چهره هاروکی مواجه شدم ... انگار هیجان زده بود چون چشمهاش کاملا باز بود و لبخند بزرگی روی صورتش نقش بسته بود ... لحظه ای شوکه شدم که با حرفی که دم گوشم زد ....
انگار‌ قلبم از حرکت افتاد چون منظورش کاملا واضح بود

○ اوداساکو ... یا چویا ؟

________________________

شب بخیییییرررر 😂✨ چطورید قشنگا
از الان بگم آخرای داستانه ..... امیدوارم خوب شده باشه .... یکم شل شد احساس میکنم

You have no choiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora