Ep1

3.1K 135 24
                                    

پسر بچه ای که میترسید از همه چی ولی همه اونو یه آدم قوی می‌دونستن ...
چون هیچوقت نزاشته بود کسی بفهمه که چقدر ضعیفه
پشت سر هم مشتاشو به دیوار میکوبید
تو سرش پر از صدا هایی بود که تا مغز استخون ، میسوزوندش ...
دلش میخواست چشماشو ببنده تا دوباره خودشو تو اون جنگل تصور کنه ...
همون جنگلی که وقتی بچه بود توش گمشده بود اون موقع خیلی بی پناه به نظر میومد به یه درخت لم داده بود و سرشو رو پاهاش گذاشته بود و بی وقفه اشک می‌ریخت
میترسید ...
انقدر گریه کرده بود که احساس کرد اشکاش تموم شده
بدنش بی حس شده بود...
انگار یکی یه کتک مفصل بهش زده
صداهای تو سرش حالا دیگه جاشونو به یه درد بدی که اسمشو نمیدونست داده بود
ولی یادش میومد که مامانش بعضی وقت ها که مست به خونه میومد می‌گفت سرش درد می‌کنه ...
شبا صداهایه ناله های مامانش رو می‌شنید و دلش میخواست وقتی بزرگ شد مامانشو خوشحال کنه تا هیچوقت شبا انقدر ناله هایه ترسناک نکنه ...
به خاطراتش پوزخندی زد و تو سرش به تفکرای معصومانش خندید
چقدر ذهنیت پاکی داشت ...
بچه بودن یعنی همین نه؟
رویا های بلند پروازانه،افکار معصومانه،ی قلب پر از محبت
همه اینا کنار هم ی بچه رو به وجود میاوردن
بخاطر همینه که هیچ ادم بزرگی همه اینارو تو وجودش یکجا نداره
وقتی بزرگتر شد فهمید که یه بچه نامشروعه و به خاطر همینم هیچوقت باباشو ندیده بود .‌‌..
همیشه فکر میکرد که مامانش از صبح تا شب داره کار می‌کنه تا تهیونگو خوشحال کنه ولی نمیدونست که مامانش یکی از اون هرزه های باره که از کارش سیر نمیشد و ادامه کاراشو تو خونش انجام میداد و به دل پسر کوچولوش وَلوَله مینداخت ...
بعضی از شب ها وقتی سردرد امون مادرشو گرفته بود چنان تهیونگو میزد که پسر کوچولو راهیه بیمارستانا میشد
زندگیه جالبیه نه !!!
پر از فرازو نشیب
بلاخره همه که قرار نیست تو پر قو بزرگ شن درست نمی‌گم ؟
همه که قرار نیست با بوسه شب بخیر خانوادشون به دنیا رویاها سفر کنن ...
خیلیا هم با درد معدشون به دنیا رویاها که فقط سیاهو سفید بود سفر میکردن ..
یا حتی خیلی وقت ها از قطار رویا ها هم جا میموندن
بازم جلوی اینه به خودش و خاطره هاش پوزخند هیستیریکی زد ..
بزارید برگردیم به زمان حال
جایی که دیگه اون پسر کوچولوی خوش قلب وجود نداشت
جایی که سیاهی مطلق به پسر اواره پناه داده بود و ازش یه ادم با درونی سیاه و سری پر از برگه های خط خطی و مچاله شده ساخته بود
و خب مچکر هم بود!
الان دیگه درد نمی‌کشید بلکه درد میداد نمی‌خواست منکر این بشه که از اینکار خوشش نمیاد
هرچیم باشه اول سرنوشت باهاش بد تا کرد و این ی قانون بود
هر عملی یه واکنشی داشت!
چطور بود اونم همین کارو متقابلاً انجام بده ؟؟
تهیونگ پسر 22 ساله ای که با مدرک نصفه نیمه تونست از شر اون شکنجه گاه که بقیه بهش میگن دانشگاه خلاص بشه
و خب آرزو بچگیش این بود که یه سوپر هیرو بشه و از نظرش شغلی که به سوپر هیرو بودن نزدیک تر بود پلیس بودن بود
شاید به این فکر کنید که یه پلیس جون بقیرو نجات میده پس چطور تهیونگ دلش میخواد به آدما درد بده ؟
خب
بهتره این سوال فعلا بی جواب بمونه
.
.
.
.
.

Life With DeathWhere stories live. Discover now