Ep 11

523 68 7
                                    



یه زندگیی که به ناچار قبولش کردیم وقتی که حق انتخابایه زیادی داشتیم ...
شاید خسته بودیم ، شاید قدرت برگشتن نداشتیم ، شاید فقط می‌خواستیم بمونیم ، موندن برایه چیزی که خیلی وقته وجود نداره !
یه زندگیی که سه تا از ستوناش از جنس عشق بود و آخری از نفرت ...
حدس زدنه فرو ریختن خونه کاره سختی نبود ...حتی سه تا ستون از عشق هم نمیتونه در برابر نفرت مقابله کنه
سرنوشت ، زندگی ، تقدیر ، هرچی که میخواید اسمشو بزارید
همه اینا اون ستون نفرت بودن و من بی گناهی که ناخواسته به گناه آلوده شده بودم
حتی سه پایه عشق منم نمیتونست در برابرش مقاومت کنه
یادم میاد دکتر کانگ همیشه برام یه افسانه ایو تعریف میکرد
افسانه پسری که به نفرینه عشق دچار شده بود
نفرین عشق !
هیچوقت بهم نگفت آخرش چی میشه ..
ولی میتونستم حدس بزنم پایانه خوبی نداشت
اینو از لبخند غمگینش فهمیدم ، شایدم از چشمایه خیسش که هیچوقت نم پس نمی‌داد
ازش پرسیدم چرا عاشق میشیم وقتی تهش قراره جدا شیم؟ حتی افسانه ها هم تموم شدنو رفتن و تبدیل به قصه ها شدن
اون همه تلاشی که برای بودن کردن الان تبدیل به قصه هایه شبانه بچه ها شده ..
گفت : چرا زندگی میکنیم وقتی قراره تهش بمیریم ؟!
دکتر کانگ همیشه اخره حرفاشو با جمله
" افسانه ها زمانی واقعی بودن ..
عشق زمانی وجود داشت
خوش شانسی مثل نوری بود که به همه جا میتابید
هنوزم هست ولی دنیا ما انقدر خاکستری شده که برایه پیدا کردنش باید از لایه اوزون بگذری
ولی فقط همین نیست !
زنده موندن بیرونه لایه اوزون مثل زنده موندن ماهی تو ساحله
ماهی خودشو به عمد به ساحل می‌رسونه و میمیره و این صیاده که فکر می‌کنه برده !!"
هیچوقت نفهمیدم منظورش از صیاد چیه ..
خیلی چیزارو هیچوقت نفهمیدم تا وقتی که حسشون کردم
عشق هم همین بود
تا حسش نکنی نمی‌فهمی
باید حسش کنی تا بفهمی منظور از نفرین عشق چیه و من برایه این نفرین زیادی ضعیف بودم ..
×همیشه همینقدر ساکتی ؟
بازم تو افکارم بودم ...این روزا خیلی تو فکر میرم نمی‌دونم دلیلش چیه فقط دلم میخواد برایه خودم یادآوری کنم تا یادم نره ...میترسیدم از آینده ای که میتونستم ببینمش
+نمی‌دونم آخه پیش نیومده بخوام حرف بزنم زیاد
×خب حرف بزن ... داره حوصلم سر میره و پی می خوابه و این بیشتر باعث کسالتم شده
+درباره چی حرف بزنم ؟
منتظر همین حرف بود ! پوزخند شرورانه ای زدو دستشو نمادین زیره چونش کشیدو بعد چند لحظه گفت
×شاید قرمز شدنت
تهیونگ با شنیدنش باز نبض زدنایه سرشو حس کرد و بدنش یخ بست ...
گوشاش قرمز شده بودنو دستاشو به هم فشار میداد
دسته یخشو رو گوشش گذاشت تا داغیشو تسکین بده ولی فقط باعث مور مور شدنش شد
+قرار نیست بیخیالش شی نه؟
×هومم بزار فکر کنم ...نه! اعتراف کن بخاطر من بود
+نه من فقط گرمم شده بود و از استرس سوخت و ساز بدنم بالا رفته بود
×باشه میتونی دروغ بگی ولی اینو یادت نره من همون ماموریم که تو بازجوییه اول مجرمو دستگیر میکنم
چیزی میخوری ؟ راه نسبتا طولانیه و این آخرین باریه که نگه میدارم
تهیونگ خوشحال از عوض شدنه مکالمشون با صدایه رسایی جواب داد
+نه میل ندارم
جونگکوک پوفی کردو از ماشین پیاده شد همیشه از این حرف بدش میومد چون خودش مجبور میشد یه چیز بخره و استرس اینکه شاید طرف خوشش نیادو به دوش می‌کشید
مثل وقتایی که با خانوادت نشستی تو ماشین و آهنگ میزاری و استرس داری که شاید حوصلشون سر بره یا خوششون نیاد ...
سه تا آب پرتقال و چندتا کیک و شکلات برداشت
وقتی منتظر بود نوبتش بشه تا حساب کنه چشمش به رینگایه فانتزی افتاد که یکیش آخرش باله فرشته داشت و اون یکی که مشکی بود بال شیطان ..
قشنگ و ظریف نبود ولی جالب بود
نمی‌دونست چرا با دیدنش یاده تهیونگ افتاد
شاید بیشتر رنگ سیاه و سفید بود که اونو یادش انداخت ..
وقتی دید نوبتش شده سریع برشون داشت و رو میز گذاشت تا حساب کنه

Life With DeathWhere stories live. Discover now