Ep2

852 83 11
                                    



صبح با سردردی که تمام سلولای خاکستری مغزمو از بین برده بود بیدار شدم
طبق عادتم دو ساعت زودتر بیدار شده بودم
به حموم کوچولویی که به زور حتی خودمم توش جا میشدم نگاه انداختم و تو مغزم با خودم کلنجار رفتم که برم حموم یا نه ...
و سراخر به بهونه اینکه امروز قراره ادمای جدیدی رو ببینم به حموم رفتم...
دکتر کانگ بهم گفته بود بعضی وقتا اشکالی نداره برای خودم بهونه بسازم
بهونه ها بعضی وقت ها باعث میشن که خودتو توجیه کنی و بعضی وقتا بازدهیشون اجبارو به ارمغان میاره ...
وقتی این حرفواولین بار شنیده بودم با خودم فکر کردم که این همون دروغه فقط اسمش باکلاس تر شده
ولی دکتر کانگ بهم گفت بهونه با دروغ فرق می‌کنه
تو دروغ میگی تا حقیقتو مخفی کنی
و بهونه میاری تا از حقیقت فرار کنی
هردوشون مثل یه پلی میمونن که پوسیدس و هر لحظه ممکنه فرو بریزه و این به غده شانست بستگی داره که از رو پل بیفتی یا بتونی رد بشی
بعد از دوش نسبتا کوتاهی یه صبحونه سرسری خوردمو از خونه نقلیم بیرون زدم
خورشید داشت نامردانه اشعه های آزار دهندشو تو چشمم فرو میکرد
کلاه کپ مشکیمو گذاشتم رو سرم تا حداقل بتونم یکم خودمو به خورشید ثابت کرده باشه ولی خب اینکار هیچ فایده ای نداشت
یه روز عادی دیگه شروع شده بود
البته خیلی کلیشه ایه اگه از واژه " عادی" بخوایم استفاده کنیم
چون هیچی قرار نیست عادی باشه
تو همینکه داری تو خیابونا راه میری یعنی اون روز عادیو به یه روز پر مشغله تبدیل کردی
بلاخره راه رفتنم کار حساب میشه دیگه درست نمی‌گم؟!
بلاخره به مرکز رسیدم یکم حس استرس بهم غالب شده بود ولی مثل همیشه با نگاه بی تفاوتم اونو مخفی کرد
اگه میتونستم قطعا یه بازیگر خوبی میشدم
چون مخفی کردن  یه بغض مسخره زیر لبخند هایه مصنوعی قطعا کاره سختیه
پنهان کردن دردات زیره یه لبخند هم کاره سختی بود
ولی من تو بازه زمان های مختلفی اینکارو چندینو چند بار انجام داده بودم
بلاخره بعد از چندتا سوال تونستم به اتاق فرمانده اون مرکز برسم
اونجا پر از آدمایی بود که داشتن مثل مورچه هایی که عجله دارن تا به لونشون برن تند تند حرکت میکردن
به نظرش جایه جالبی بود
حداقلش خوب بود دخترایی اونجا نبودن که سینه هاشونو تو چشمت کنن
فقط برای چند لحظه حواسش پرت شد و با یکی برخورد کرد
و به زمین افتاد و بین اقیانوسی از برگه های جرایم غرق  شد
مردی که باهاش برخورد کرده بود خیلی بزرگتر از خودش بود و شونه های پهنی داشت و سرش تقریبا تاس بود
سعی کرد اعصبانی نشه و خیلی آروم از جاش بلند شد و سعی کرد اون جمله معروفی رو که هر موقع تشخیص داد نیازه و کار اشتباهی انجام داده رو از بین دندون هایی که داشتن با بی رحمی روی هم سابیده میشدن به زبون بیاره ...
+معذرت می‌خوام ولی فکر نکنم که تو اسیبی دیده باشی
ولی همیشه کلمه معذرت می‌خوام از طرف مقابل فرشته ای معصوم نمیسازه که دست نوازش به سرت بکشه و بگه اشکالی نداره مرد جوون
مخصوصا اگه تهیونگ باشید!
مرد بزرگتر با بی رحمی بلند شد و سینه به سینه تهیونگ وایستاد و با اون چشاش که حتی مویرگاش هم به خون نشسته بود به چشمای خالی از حس تهیونگ نگاه کرد و چنان عربده ای کشید که تهیونگ مطمئن بود حتی دکتر کانگ از بوسان شنید....
و بازم اون غده شانسش بازی درآورده بود و تو بدترین موقعیت اونو به چالش کشیده بود ...
باشه فقط چندتا قرص نخورده بود...فکر نکنم مشکلی پیش بیاد....کم کم سرش داشت داغ میشد و بازم اون صداهایه عذاب آور ...
هیچی از دادو بیداد های مرد گنده نفهمید ...
کم کم سردرد عجیبی اومد سراغش‌...
سعی کرد خودشو آروم کنه و نفس هاشو متعادل کنه ...
1...2...3...4...5
صدای مردونه ای به گوش رسید که تو ذهنش به عنوان دکتر کانگ تلقی شد ...
آخه تهیونگ دکتر کانگو فرشته نجاتش میدونست و خب اون صدای مردونه فرشته نجاتش محسوب میشد
که اونو از یه غول دو سر نجات داده بود ...
_ اقای سو سریع اون برگه هاتو جمع کن و برو پرینت بگیر و تا پنج دقیقه دیگه به گروه فرمانده سوآن برسون !
مرد گنده که داشت بهونه هایی میآورد که خودشو مظلوم جلوه بده با حرف بعدی فرشته نجاتش رسماً دهنش بسته شد و با نگاهی که داشت تنفر رو جار میزد به تهیونگ نگاه کرد و رد شد
تهیونگ داشت باخودش فکر میکرد که باید اون مرد گندرو به بلک لیستش¹ اضافه کنه...

Life With DeathWhere stories live. Discover now