شاید گم شده بودم ...
شاید کور شده بودم ...
داشتم میدویدم
بی نفس ..
بدون توقف
داشتم میدویدم
به سمته اون پرتگاهی که ازش میترسیدم
میترسیدمو میدویدم
تاحالا شده از چیزی بترسید و باز به سمتش بدوید ؟
من میترسیدم و اینجوری بی نفس میدویدم
به سمته کابوسم میدویدم ..
*******************
زندگی همین بود خلاصه شدنش تو دقیقه ها و ثانیه ها
حس کردن غم و شادی خیلی لذت بخش بود چون میتونستی حس کنی که وجود داری و زندگی تو این نقطه بود ..حس کردن وجود ، حس کردن بودن حس کردن نفس کشیدن
بازم فکرا به سرم هجوم آورده بودن
همیشه همینطور بود انقدر فکر میکردم تا زمان بگذره
غرق میشدم تو افکارم ، تو صداها ، تو گذشته ، تو اون جنگلی که خودمو توش شناختم ، تو اون خونه سرد که بویه مرگ میداد ..
همین بود خونه ای که بویه مرگ میداد ...هیچ علائمی از وجود توش نبود و کام مرگ به تمام خونه پاشیده شده بود
ما بودیم ولی وجود نبود
دیر فهمیدم که این وجود ما بود که مرده بود
خونه بود ، زندگی در جریان بود ، مامانم بود ، صداها بودن ، من بودم ، حتی گریه هام هم بود...ولی هیچ اثری از وجود نبود
شاید هیچکدوم از ما نمیخواستیم وجودمون حس بشه شاید خودمون به خودمون تلقین کرده بودیم که یه هیولا بیرون اتاقت کمین کرده اگه صدات در بیاد میادو عروسکتو ازت میگیره و ما بچه هایی بودیم که عروسکشونو به سینشون فشار دادنو زیر تخت تو خودشون جمع شده بودن و با چشمایی که ترسو فریاد میزد به در نگاه کرده بودن
وجود اینجا از بین رفت
حتی با رفتن من از اون خونه هم وجود بر نگشت ...
شاید قهر کرده بود
شاید منو فراموش کرده بود
شاید الان فقط وجوده مامانم بود
طول کشید "وجود" برگرده
طول کشید باهام آشنا کنه
طول کشید به فکرام دلیل بده
الان احساس میکنم هستم دارم نفس میکشم صداها پر رنگ تر شدن الان دیگه دلم میخواد "فکر کنم" از فکر کردن نمیترسم
دیگه نمیترسم ...انگار قوی شدم
من میتونم بدوم ولی هربار که زمین میخورم بدنم درد میگیره و من از دردش هنوزم میترسم ...
از اینکه شب ها تا صبح درد بکشم و جز سکوت کسی بهم جواب نده میترسم اینجا حتی وجود هم کاری از دستش بر نمیومد و من حتی نفهمیده بودم درد ها علایم بودن وجوده
نفهمیده بودم که با اینکار وجود داشت میگفت تو هستی !
تو داری حسش میکنی !
همه میتونن بدون ولی از یجایی به بعد آدم ها دو دسته میشن
اونایی که زمین خوردنو دردو به جون خریدن
اونایی که ترسیدن ...از بلند شدن ترسیدن ...از جنگیدن ترسیدن ..
منم ترسیدم ..هنوزم میترسم ...از جنگیدن خیلی وقته ترسیدم و تو سنگر ، سنگر گرفتم و دم نمیزنم
×تهیونگ ، شنیدی چی گفتم ؟
با تکونی که از طرف جونگکوک خوردم به خودم اومدمو فهمیدم غروب شده و من خیلی وقته رفتم تو اتاق افکارم نشستمو یادم رفته هنوز زندگی داره میگذره هرچقدر که من بخوام تو یک نقطه توقف کنم اون میگذره و اهمیتی بهم نمیده ..
+ببخشید ..حواسم نبود ، چی گفتی ؟
×گفتم ماشین بنزین تموم کرده میرم از این مسافر خونه بپرسم میتونن کمک کنن یا نه
تهیونگ با تکون دادن سرش تایید کردو بیرون رفتن جونگکوکو با چشماش دنبال کرد
YOU ARE READING
Life With Death
Mystery / Thrillerکاش توهم مثل بقیه فکر میکردی من یه ادم افسرده و بدبختم و با نگاه سرشار از ترحمت از کنارم میگذشتی ولی تو موندی... موندی و بهم زندگی کردنو هدیه دادی ولی یه چیزیو یادت رفت بهم یاد بدی که چطوری زندگی کنم...