Ep12

517 58 23
                                    


(همین اول میخواستم یه چیز بگم که یه وقت وسطا به مشکل نخورید
اون قسمتایی که تو پرانتز هست خبر از اینده میده و اون حس و دردی که تو دلشونه و هیچوقت نتونستن به زبون بیارن و تو این پارت خیلی از اونا هست )


از داستانایه تلخ میترسیدم ..ولی حالا به جایی رسیدم که همش در حال زندگی کردنشم
نمی‌دونم وقتی دیگه وجود نداشته باشم این کتابو کی میخونه...باید بسوزونمش ...واقعیت هایه زندگیمو بسوزونم ؟
آخره این راهی که داشتم میرفتم دقیقا داستانی بود که حتی با عسلم نمیتونستم بخورم تلخ بود و سرد مثل روحم که سعی در کشتنش داشتم ..

_ هی تهیونگ استرس نداری
+ امم نمی‌دونم ...پی می تو وقتی اولین بار داشتی تو ماموریتا شرکت میکردی چه  احساسی داشتی ؟
_ یادمه از استرس زیاد دوبار بالا اوردم ...
+ اوه ..
× بچه ها سریع تو اتاق رییس جمع شید پلن عوض شده
همه با شنیدن صدایه فرماندشون سکته اتاق رفتن و این بین فقط تهیونگ بود که تونست تحکم و خشکیو تو چشماش ببینه  
× خب در مورد ماموریت قبلی ....فهمیدیم کلک بود که مارو فقط بکشن اونجا
ما فهمیدیم که این دزدی زیر سر همون دزد معروف دویله
لازم نیست که بگم چند ساله داریم سعی میکنیم گیرش بیاریم چون میدونید شصد تا دانشجو دزدیده شدن قراره از مرز کره فرار کنن و این اخرین شانس ماست اگه از کره خارج بشن دیگه نمیتونیم بگیریمشون
تو این ماموریت همه اعضا باید مشارکت کنن
باید سعی کنیم بدون کشته اینکارو تموم کنیم ..
برید اماده بشید یه ساعت دیگه به مقر حرکت میکنیم .....
و یه چیز دیگه ...میدونید که قبل ماموریت باید چیکار کنید ؟
همه تأیید کردن ...
مرخصید

{ میدونید که قبل ماموریت باید چیکار کنید ؟ }

معنی این حرفو همشون به خوبی میدونستن
این یه نوع وصیت بود ...یه نوع خداحافظی بود ...

_ اوما
^ پی می خوبی پسرم ؟
_ اره ...اوما حالت خوبه؟
^ اره پسرم ...چیزی شده ؟
_ اوما ...ببخشید که خیلی وقتا اذیتت کردم ...بعد مرگ بابا میخواستم کاری کنم که دیگه عذاب نکشی ...
ولی نتونستم ...اوما تو لیاقت یه زندگی شادو داشتی ببخشید که نتونستم برات درستش کنم ..قول بده همیشه مراقب خودتون باشی ...
^ پسرم چرا داری اینجوری حرف میزنی ؟
داری میترسونیم
راستی واسه شام دیرنکنیا غذا مورد علاقتو درست کردم
_ باشه دیر نمیکنم ...
اخرین حرفا ....
یعنی این واقعا اخرین حرفا بین ما کسایی که می‌شناختیم بود  ؟
.
.
.
" اینکه چطور زندگی میکنی به خودت مربوطه ..
فقط یادت باشه قلب و جسم ما فقط یبار در اختیارمون قرار میگیره
و چشم بهم بزنی قلبت از کار میفته
و در مورد جسمت
یه زمانی میرسه که هیچکس بهش نگاه هم نمیکنه چه برسه بخواد بهش نزدیک بشه
الان غم و درد درونت هست قلبتو مجبور به عادت نکن "

{ تایم شروع عملیات
ساعت یک صبح }

همه تو جاهاشون قرار گرفته بودن فرمانده جئون رهبر تیم بود و همه گوش به فرمانش بودن
به دو گروه تقسیم شده بودن که طبق معمول گروه اول با فرمانده وارد میشه و گروه دوم پشتیبانیه
تمام راه هایه خروج بسته شده بود همه مطمئن بودن که گیرشون میندازن و قرار بود همینطورم بشه
گروه اول با جونگ کوک وارد شدن تهیونگ چون اولین ماموریتش بود تو تیم پشتیبانی بود
تیم پشتیبانی همیشه بزرگترین ضربه هارو میخورن با اینکه همه فکر میکنن نه اینطور نیست چون تیم حمله جون خودشونو به خطر میندازن
ولی میدونید ....
تیم پشتیبانی مسئولیت همرو به عهده دارن و اگه تیم حمله به هر دلیلی کشته بشه این تیم پشتیبانیه که جلو چشماشون مرگ رفقاشونو میبینن و نمیتونن کاری بکنن و هربار خودشونو مقصر میدونن..
بلاخره یه برگه دوتا رو داره مگه نه ؟!
به قول معروف لنگه کفشی در خیابان نعمتیست
ولی هیچکس نگفته ادمی در تاریکی نعمتیست چون نعمت نیست نفرینه ....نفرینی که نقاب مظلومیت داره نقابی که میتونه دله مارکوسو نرم کنه همونطور که دله ابلیس برایه الیشا نرم شد ولی این نرمی نتیجش لوسیفر بود ....

Life With DeathWhere stories live. Discover now