Ep13

487 55 15
                                    

{ بعد از مدت ها یک نفر پیدا شد که منو بخواد
یک نفر پیدا شد که بخوامش
قبل از اون یه مرده متحرک بودم که فقط نفس میکشید
منکه به اون وضعیت عادت کرده بودم
اونقدر بخاطر از دست دادن پناهم شوکه بودم که حرف زدن یادم رفت
همش با خودم میگفتم یعنی من کاره بدی کردم؟}



_ یادت اومد ؟
× اینا فقط بچه بودن ..
_منم بودم! منم بچه بودم منم مثل تو دستور گرفته بودم ولی اخرش چیشد ؟
تو ترفیع گرفتیو من صورتمو از دست دادم
دقیقا وقتی که تو اوج جوونیم بودم ..
× میخوای بعده اینهمه سال انتقام بگیری ؟
_ چرا که نه !
اولش به این فکر کردم که همونکاریو که باهام کردیو باهات بکنم
ولی بعدش پشیمون شدم ...
تو باید بیشتر از من درد بکشی
هر روز
هر ساعت ...
خب دیگه زیاد حرف زدیم
به بازی من خوش اومدی مسترفاکینگ جئون
مکس جونگ کوکو سمته نوچه هاش فرستادو دستور داد که ببندنش به صندلی و خودش سمته بچه ها رفت و تک تک چشماشونو باز کرد
دوباره اونهارو به ردیف سمته لبه ساختمون برد
_ خب بچه ها به دستور من خودتونو از ساختمون پایین پرت میکنید وقتی رسیدید پایین قول میدم دیگه درد رو احساس نکنید !
× چه غلطی داری میکنی مکس ؟
_ دیگه بهشون نیاز ندارم پس دارم از شرشون خلاص میشم
× نفر اول بپره
با دستور مکس نفر اول پرید پایین و صدایه برخوردش به زمین شنیده شد
× تو با من مشکل داری بزار اونا برن اونا بچه ان
_ نفر دوم بپره
× نه نههههه نکننننن خفهه شووووو
_ چقدر ساده ای اونا تحت فرمان منن خودشونم بخوان نمیتونن اطاعت نکنن
× چیکارشون کردی عوضی
_ اگه بگم که دیگه خوش نمیگذره
نفر سوم بپره
× قسم میخورم میکشمت خودم میکشمت
_ دوباره حرفایه تکراری!
خسته شدم ...
همتون بپرید
و در عرض چند ثانیه همه بچه ها پریدن و دونه دونه صدایه برخوردشون به زمین شنیده میشد ...
قتل عام!
_ خب جئون بریم سره اصله مطلب
بیاریدشون
چقدر عادی بود ...مرگه اینهمه بچه ...چقدر عادی بود ...
بعد از دستور مکس اعضا گروه جونگ کوک دست بسته به پشت بوم اومدن ....و البته که تهیونگم بینشون بود
_ بازی تازه شروع شده احمق جون
تهیونگ زیر چشمی به جونگ کوک که سرشو انداخته بود پایین نگاه کرد ....
اون پسر سرزنده و قوی کی اینهمه شکسته شده بود ...
دلش میخواست بره فقط بغلش کنه و بهش اطمینان بده سرنوشت بلاخره رویه خوششو قراره نشون بده
یا مثل شبایی که بیدار می‌شد و کابوس هاش تموم میشد
سرش بدجور درد میکرد ....
وقتی پیش جونگکوک بود
دیگه سردرد نداشت ...
کابوساش کمتر شده بود ...
اینم یه کابوس ددیگه بود دیگه نه!
یکم بعد جونگکوک میگه بیدار شو فقط کابوس بود
فقط باید صبر میکرد...
× مکس!
_ اوه پس هنوزم میتونی حرف بزنی میخوای سخنرانی کنی تا بعده مرگت اعضا تیمت ازت به عنوان فداکار ترین مافق یاد کنن؟
× همه ما یه روز میمیریم دیگه اینطور نیست؟
_ حرفتو بزن مستر
× برام مهم نیست که بخوای منو بکشی ولی اعضا گروهم نه تو با من مشکل داری
این خیلی بزدلانس که بخوای اطرافیانمو قربانی کنی ...
یعنی داری میگی جرعت روبه رو شدن با منو نداری؟
کی انقدر ترسو شدی ؟
جونگ کوک داشت از روش تحریک کردن روان وارد میشد ...و تقریبا عملی شده بود
_ چطور به این نتیجه رسیدی که قراره تورو بکشم یا حتی افرادتو ؟
× پس..
_ بهت لطف نمیکنم ..
فقط نمیخوام مرگت انقدر راحت باشه ...گفتم که تو باید درد بکشی باید هرروز ارزو مرگ کنی ولی نتونی خودتو بکشی باید هر ثانیه ارزو کنی که کاشکی میکشتمت ...
افرادتو نمیکشم چون هیچ سودی برام نداره ...میتونم استفاده بهتری ازشون کنم ....
مکس طرف اعضا رفتو یک به یک به قیافه هاشون نگاه کرد ..
انگار چیزه خاصی مد نظرش بود ولی چی ؟
_ اسمت چیه ؟
وقتی دید پسر کنار دلش جواب نداد محکم با پاس لگدی به شکمش زد
^پ..پی می
_ حیف شد صورت خوشگلی داشتی
دسته پی میو کشیدو طرف جونگ کوک برد و کاری کرد که جلو پاش زانو بزنه ..
× چیکارش داری ؟
_ همونکاریو که باهام کردیو باهاش میکنم فقط بدتر ...
چاقو رو برداشتو با یک ضرب از گردن تا کمره پی می رو برید
خون در یک ان فواره زد و بعد ها ما فقط صدایه داد هایه از رو دردش شنیده میشد.....
× چیکار میکنی عوضی ولش کن
_ میدونستی عاشق رنگ قرمزم ؟
و دوباره چاقو رو رویه زخم باز کشید
× ولش کن داری میکشیشششش
_ شاید بمیره ولی مگه مهمه ؟
بارها و بارها اونکارو تکرار کرد .....همه جایه بدن پی می پاره شده بودو تو بعضی از قسمتا گوشت بدنش اویزون بود ...
انقدر اونکارو تکرار کرد که پی می به زمین افتاد ....
خون تمام بدنشو برداشته بود ...
قفسه سینش تکون نمیخورد ...
صدا هایه داد منطقه رو برداشته بود ....
کم کم صداها تبدیل به زجه شده بود ....
هوا داشت رو به سیاهی میرفت ...
جونگ کوک زیر لب حرفایه نامفهومی میزد همه رو زانو هاشون افتاده بودن و سعی در باز کردن دستاشون بودن و لابه لا داد میزدن که دووم بیاره الان میبرنش بیمارستان ...
مکس و افرادش بعد از گفتن
" این اخرین بازی برایه امروز نیست "
رفته بودن ...
البته فکر میکردن که رفته ...
این وسط فقط تهیونگ بود که بدون پلک زدن به تن بی جون پی می نگاه میکرد ...
چرا نمیتونست گریه کنه ..
نمیتونست داد بزنه ...
دلش میخواست مثل قبلنا صدایه شنگول پی میرو بشنوه که هی میگفت بریم سوجو بخوریم به حساب کوکی هیونگ
پی می زنده بود دیگه نه؟
فقط داشت بازم مسخره بازی در میاورد ...
میخواد بترسونه ..
وگرنه پی می زندست
اون بچه قوی بود
نمیترسید ...
ناخداگاه یاده حرفایه پی می وقتی گروگان گرفته شده بودن افتاد ...
{ از مرگ نمیترسم
چون وقتی وارد فدرال شدم میدونستم قراره با کفن خارج بشم و قراره تو یکی از این ماموریتا کشته بشم
زندگی ما کوتاه تر از اون چیزیه که باید زندگی کنیم
میخواستم تو این مدت خوب زندگی کنم حتی اگه الانم بمیرم مهم نیست.....}

Life With DeathWhere stories live. Discover now