Ep 9

536 65 24
                                    





{ فکر میکردم اومدنت به دنیام معجزه بود
اما این روزها یقین دارم که معجزه خود تویی
اینکه حال منو با حرفات خوب میکنی
اینکه قلب مرده من برایه صدات تند میتپه
اینکه برایه دیدنت عجول شدم }


بعد از دوساعت و نیم جلو یه خونه ویلایی خوشگل وایستادن پی می و تهیونگ رو صندلی عقب به همدیگه لم داده بودنو خوابیده بودن
جونگ کوک داشت بهشون نگاه میکرد و به این فکر میکرد چقدر میتونن بی پناه دیده بشن ..
و از یه طرف دلش نمیومد بیدارشون کنه ولی از یه طرف دیگه باید اینکارو میکرد
از ماشین پیاده شد و در پشتو باز کرد پی می بیچاره که به در تکیه داده بود و تهیونگ به پی می هردو محکم افتادن پایین از ماشین و چند دقیقه طول کشید تا بتونن شرایطو بسنجن
× وقتش بود بیدار شید
پی می که درد امونشو بریده بود با شتاب بلند شد
_یاااا مگه اسب داشتی بیدار میکردییییییی
×اوهومم..من میرم داخل وسیله هارو بیارید
+ معذرت میخوام
هردوتاشون از صدایه خسته تهیونگ تعجب کردن انکار هنوز بهش عادت نکرده بودن ...
× برایه چی ؟
+ نمیدونم فقط احساس کردم باید بگم چون انگار پی می دردش گرفته و من روش افتادم
_اوه نه تهیونگا اصلا حس نکردم تورو جونگکوک باید معذرت خواهی کنه نه تو
×همینم مونده بود زود باشید بیاید
به ناچار وسایلشونو از پشت صندوق برداشتن و دنبال جونگکوک راه افتادن
محوطه شبیه روستا بود آخه سکنه زیادی نداشت و خونه ها کلن ویلایی بود شاید یکم موندن اینجا بتونه روحیشو عوض کنه یا حداقل سرگرم بشه
خسته بود ..
بدنش نه..
روحش خسته بود شاید مغزش شایدم افکارش
عادت کرده بود
همه عادت میکنن به سختیا
وقتی تمام زندگیتو درد بکشی و هرشب با درده روحت بخوابی عادت می‌کنی بهش



امروز تصمیم گرفتم حرفامو تو دفتر بنویسم مامان پی می بهم گفت که اینکار همیشه برایه آروم شدن ذهنی جواب میده
خانواده پی می خیلی خونگرم بودن و انگار جونگکوک خیلی وقته میشناسن ازشون خوشم میاد ولی هروقت که یجا جمع میشیم ذهنم خیلی درگیر میشه ..
همش به این فکر میکنم که اگه من یکم خوش شانس تر بودم شاید الان مثل همه خونه هایه دیگه سره میز نشسته بودمو منتظر بودم که بابام بیاد خونه و باهم غذا بخوریم ..
شاید حتی خواهر یا برادر داشتم
ولی خب باید ادمایه بدبخت وجود داشته باشن تا ادمایه دیگه احساس خوشبختی کنن و من کارم این بود که کاری کنم  بقیه احساس خوشبختی کنن و انگار موفق بودم ...
اوممم فکر کنم دیگه کافی باشه نوشتن

دفتر کوچیکشو بست و رو چمنا دراز کشید نسیمی که به صورتش میخورد روحشو آزاد میکرد و حس معلق بودن بهش میداد
حتی دلش نمی‌خواست فکر کنه
فقط سکوتو میخواست چشمام داشت گرم میشد شاید بهتر بود همراه ذهنش خودشم معلق شه
×چرا تنهایی ؟

حتی چشماشو نیاز نداشت باز کنه شناختن صدایه فرماندش کاره محالی نبود و از یه طرف حتی توان باز کردن چشماشم نداشت

Life With DeathWhere stories live. Discover now