Ep5

615 68 3
                                    

یه لحظه به چشمام شک کردم ولی انگار توهم نمیزدم صحنه جلو چشمام واقعی بود
جانی تیر خورده بود ...تیری که از اسلحه شلیک شده بود به جانی برخورد کرده بود ...
خون گرمی که داشت از سرش خارج میشد نشون از تازگیه ضربه میداد ..
در برابر چی جونش گرفته شده بود؟
تقصیر منه!! نباید ریسک میکردم ...ولی نمیتونم شاهد مرگ همکارم باشم
به این جمله ایمان آوردم
" برایه بدست آوردن چیزی اول باید شجاعت از دست دادن داشته باشی "
ولی آخه اون بچه چه گناهی کرده بود
پی می زودتر از من تونست فضا اطرافشو هضم کنه سریع سمته پسرک بی جون رفت .. مطمئن بودیم که مرده چون تیر مستقیم به سرش برخورد کرده بود .

_ تهیونگ لطفاً با پلیس تماس بگیر تا بیان صحنه جرمو ببینن دخترشون زیر تخت تو ملافه پیچیده بود زیر ملافه ها خونی بود که مال چند روز پیش بوده احتمالا به علت ضرب و شتم زیاد جون داده بود
قتل اول دختر هشت ساله به اسم سارویا
قتل دوم پسر بچه ده ساله به اسم جانی
قاتل ها آقا و خانم جونگ

+ باشه همینجا بمون تا برگردم


[ تا قدم هایه اخر هنوز امید داشت همبازیش صدایش کند و به او فرصت جبران اشتباهش را بدهد ولی سکوتی که تنها با قدم هایه او می‌شکست تا ته عمارت بدرقش کرد ..
دوباره رو برگرداند و نگاه کرد هیچکس دیگه نبود ..
+جانی
با صدایه همبازیش هول شد و استرس گرفت ازش نمیترسید فقط قدرت رویارویی رو نداشت
+اون شبرو یادته ؟ بعد از هربار که اون چوب رو تنم فرود میومد اسمتو صدا میزدم ...مگه قرار نبود باهمدیگه دنیارو فتح کنیم؟
جانی چرا نیومدی نجاتم بدی؟
دوباره تصویر دخترک محو شد
نا امید بود از خودش از همه چیز
احساس میکرد هرچقدرم سعی کرده بود ترسشو بزاره کنار هر بار شکست میخورد حالا فقط میخواست دنبال همبازی کوچولوش بگرده و باهم دیگه درو رو به رویه تمام سختی هایه دنیا ببندن

_سارویا بیا همدیگرو تو اون پارکی که هیچوقت نرفتیم ببینیم ایندفعه قول میدم مواظبت باشم

هردو اونها فقط برایه مدتی تو خاطره ها بودن و بعد چند وقت همون‌طور که از رو زمین پاک شدن از خاطره ها هم پاک شدن ...
دیدید!! حتی خاطره ها هم تموم میشن مثل خونی که کم کم داشت از تو بدنشون تخلیه میشد  ]

+ افسر کیم هستم لطفاً منو به فرمانده جئون وصل کنید ...
..
..
..
_ می‌شنوم
+ فرمانده ما جسدو پیدا کردیم و همینطور قاتل هارو دستگیر کردیم و حالا دوتا جسد داریم
نیاز به مامور و پزشک قانونی داریم
_ کیم!!
+بله قربان
_بعد از ماموریت میای پیش من
+چشم قربان

متوجه این بود که قراره تنبیه بشه و الان اصلا براش اهمیت نداشت
و متوجه اینم بود که پی می حالش خوب نبود
ولی کاری از دستش بر نمیومد
دلش میخواست یکاری کنه ولی بلد نبودم پس بهتر بود میزاشت خودش به خودش بیاد
باید به این وضعیت عادت می‌کردیم ..
قطعا جسد دیدن واسه همه آدما برایه اولین بار کار خیلی سختیه
ولی برایه تهیونگی که قلبش تبدیل به قبرستون شده اینکاره طاقت فرسایی نبود
پزشکی قانونی داشت محلو بازرسی میکردو جسدارو خارج میکردم
تونستم صورت دخترو ببینم جوری کتک خورده بود که حتی تشخیص چهره هم نمیشد داد
حتما خیلی درد کشیده بود
قطعا کشیده بود
ما به وجود اومدیم که درد بکشیم و اون مابین کاری کنیم که دردا کمتر به چشم بیاد چیزی به اسم شادی وجود نداره فقط اون تایمی که دردا کمتره اسمش میشه شادی
ولی سوال اصلی این بود که چرا ؟
چرا هردوتا بچشون کشته شدن ؟
قاتلا تاحالا چندتا بچه داشتن ؟
به غیر از بچه هایه خودشو تاحالا کسه دیگه ایم آسیب دیده بود ؟
اگه آره پس جسداشون کجاست ؟
اینا سوالایی بود که داشتن نورونایه مغزشو ریز ریز میکرد
میگرن شدیدش باز عود کرده بود به قدری سرش درد میکرد که احساس میکرد همین الان قراره بمیره
به نظر خودم که این حقیقتی بود که در انتظارم بود
ولی الان برایه مرگ خیلی زود بود هنوز وقتش نرسیده بود !
تا الان بارهایه زیادی به خودکشی فکر کرده بود و همشون ناموفق بودن از شانس بدش
باید همین الان میرفت خونه و اون قرصایه لعنتیشو میخورد بازم توهماش اومده بودن

_ کیم
+ قربان شمایید!!
_ آره اومدم مواظب باشم که فرار نکنی میدونی که قراره تنبیه بشی درسته ؟
+ بله قربان
_ خوبه چون هنوز تازه کاری تنبیهتو فرمانده به من واگذار کرد یه هفته شیفت کامل که از الان شروع میشه 
+ متاسفم قربان ولی میشه امروزو زودتر برم ؟
_ نه!!
+ میتونم شیفت بیشتریو بمونم فقط خواهش میکنم الان باید برم
_ همون‌طور که میدونی باید زیر نظر باشی کیم و الان اگه نمیشناختمت صدرصد بازداشتت میکردم
+فقط دوساعت زمان می‌خوام ..
_ اسلحه و نشانتو بهم بده و برایه یک هفته شیفت کامل میمونی و اگه تا دو ساعت دیگه مرکز نباشی با نشانت خداحافظی می‌کنی ..مفهومه ؟
+ کاملا !!

مشکلات به طرز فجیحی رو مخم بود تمام راهو که داشتم به خونه میرفتم همش داشتم فکر میکردم چندتا قرص ارزش اینو دارن که نشانمو از دست بدم ؟
و تنها جوابی که بهش داشتم صدرصد بود
حقیقت تلخ زندگیم همین بود
من بدون اون قرصا نمیتونستم زندگی کنم
و الان بیشتر از هرچیزی بهشون نیاز داشتم ..
بلاخره رسیدم به خونه و فقط یک ساعتو نیم فرصت داشتم
سریع قرصامو برداشتمو خوردم ..
بعد از چند دقیقه هنوز میگرنم خوب نشده بود و از امروز قرار بود یه هفته شیفت کامل بمونم یعنی نمیتونستم به خونه برگردمو مجبور بودم قرصارم با خودم ببرم باید یه جایه خیلی مخصوص قایمشون کنم


خیلی وقتا میشه آدما به هیچ چیزی ایمان ندارن ولی تو موقعیت هایه خاص وقتی که دیگه هیچ دریچه امیدی براشون نمونده دست به دامن هرچیزی که براشون وجود داره میشن
دقیقا همون ادمایه بی ایمان اینکارو انجام میدن و نکته جالبش اینه بعد از اینکه نتیجه گرفتن بازم ایمانشونو از دست میدن
ولی به نظرم این اسمش ایمان نیست فقط تو وضعیت هایه بحرانی امید واهی به خودت میدیو میخوای که اونکارت درست انجام شه
امید همیشه با ایمان اشتباه گرفته میشه
و الان وضعیت من دقیقا همین بود
به چیزی ایمان نداشتم فقط و فقط امیدوار بودم گیر نیفتم
تو قایم کردن وسایل خبره بودم یادمه یواشکی از دفتر رییس پرورشگاه آب نبات میدزدیدمو تو لباسام قایم میکردم و هیچکس متوجه نمیشد البته من اینطور فکر میکردم متوجه می‌شدم چون تو دفتر رییس دوربین بود ولی اونا هم دلشون برام می‌سوخت ..
الانم فقط کافیه چندتا قرص قایم کنم
البته قرصایی که حکم زندان داره

[ فقط باید زندگی کنم
فقط باید قلبمو که پر از ترک شده درست کنم
امیدوارم اینبار چسب زخم کار کنه
ولی دقیقا باید چجوری اینکارو انجام بدم
مگه قلبیم مونده !!! ]




Life With DeathWhere stories live. Discover now