پارت اول

1.4K 108 6
                                    

عشق چیز عجیبی است،ما اونو به وجود نمیاریم اون خودش در ما به وجود میاد ممکنه خیلی ناگهانی یا طی سال های طولانی یا حتی در یک نگاه اغاز بشه
ما در به وجود اومدن اون نقشی نداریم ولی توی انتخاب کسی که این عشقو قراره بهش بدیم نقش داریم ...
                      ***************
اون آینه اون آینه کاشکی هیچ وقت نزدیک اون آینه نمیشدم تا با واقعیت روبه رو بشم.
اگه حتی سمتشم نمیرفتم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد.
                       ***************
صدای سوت قطار توی گوشم میپیچه و این بدین معناست که رسیدیم به خودم کش و قوسی میدم و به کیفم چنگ میزنم و از واگن خارج میشم ، نمیدونم این چیز عادی است یا نه هیچ وقت انقدر برای اومدن به هاگوارتز  بی ذوق نبودم انگار دیگه برام جای عادی شده بود باز همان مدرسه باز همان بچه ها باز همان خوابگاه و باز همان پسر مو بور....
با برخورد دستی به پس کلم از افکارم بیرون میام و دنبال صاحب اون دست میگردم که با یک کله نارنجی مواجع میشم
+هی پسر کجا بودی؟یهو فکر کردم تصمیم نداری بیای هاگوارتز
-یکم دیر رسیدم برای همین اولین واگن خالی که دیدم توش نشستم نمیدونستم شما کجایید گفتم به هر حال توی هاگوارتز میبینمشون دیگه
+مطمئنی تنها بودی یا دختری چیزیم پیشت بود؟ هری امسال دیگه باید دست به کار بشی تا کی میخوای اینطوری تنها بمونی افسرده میشیا از من گفتن بود
-بس کن رون ولی خب سعی میکنم یکیو پیدا کنم
حتی دیگه حرف زدن با رونم برام چیز جالبی نبود فقط دلم میخواست برم تو اتاق و سرمو بکنم زیر پتو و هیچ کس نباشه و فقط من باشم و افکارم....
هاگرید از اون دور برام دست تکون میده ، شاید هاگرید تنها کسی بود که میتونستم بگم هنوزم برام تازگی داره و هر بار که میبینمش انگار بار اوله و با همون ذوق و شوق به سمتش میتونم برم.
+سلام هری امسال انگار خیلی میزون نیستی
-سلام هاگرید نه فقط یکم خستم
+حیف شد که نمیتونی زود بری بخوابی
و با صدای اروم تری میگه
+چون پرفسور دامبلدور باز از اون سخنرانی های طولانیش اماده کرده. خب بعدا میبینمت هری فعلا
از سر بی حوصلگی پوفی میکشم و با هاگرید خدافظی میکنم.
انقدر توی افکارم غرق هستم که متوجه نمیشوم که مستقیم دارم به سمت پسر مو بور میرم و تنها چیزی که میفهمم اینه که با اون برخورد کردم و حالا اون روی زمین افتاده.
باز مثل همیشه توقع داشتم سرم داد بزنه و بگه پاتح کوری جلوتو نمیبینی ولی اینطوری پیش نمیره و فقط با اون چشمای طوسیش بهم زل میزنه هیچ حسی توی چشماش نیست.
شاید اونم مثل من دیگه حوصله نداره.
شاید اونم دیگه خسته شده.
از جاش بلند میشه و رداشو تکون میده و از اونجا دور میشه ولی من هنوز اونجام و به جای خالیش زل زدم...

Dark Paradise Where stories live. Discover now