پارت سیزدهم

441 41 1
                                    

شیششش درا اروم باش چی شده
+هری من نمیخوام......
سعی میکنم بغلش کنم ولی اون خودشو عقب میکشه و با این کارش صورتم حالت متعجبی به خودش میگیره.
درا! با من حرف بزن من....
+تو چی هری تو چی
من دوست دارم ! من نگرانتم....میتونی اینارو درک کنی فکر میکردم خودت تا الان دیگه از این موضوع مطمئن شده باشی....من تو این دنیا فقط تورو میخوام....فقط میخوام با تو باشم....بالاخره بعد این همه سال تونستم طمع شیرین خوشی و محبتو بچشم ، احساس مهم بودن... احساس توجه... توجه نه از روی اینکه پسر برگزیدم... توجه به خودم به خود هری نه به پسر برگزیده...و تو کسی بودی که این توجه به من کردی تو من و به خاطر خودم خواستی نه پسر برگزیده بودنم....حالا هم نمیخوام کسی که این حسو برام به وجود اورده یه خم به ابروش بیاد چه برسه اینطوری مظلوم و بی دفاع یه جا بشینه و بزاره قطره های اشکاش گونه های قشنگشو خیس کنه.
دراکو با چشمای معصومش که حالا حالت تعجبی هم داره بهم نگاه میکنه.
فک میکنم توقعه این نوع برخوردو ازم نداشت...راستش خودمم تعجب کردم ولی دست خودم نبود باید بهش میگفتم باید به زبون میوردم همه چیزایی که خیلی وقته تو دلمه رو.
برای مدت کوتاهی هردومون ساکت میمونیم و فقط به زمین زل میزنیم ولی دراکو تصمیم میگیره که این سکوت و بشکنه و اروم قدماشو به سمتم برمیداره.
دستاشو دورم حلقه میکنه و اروم دستشو روی چونم قرار میده و سرمو به سمت بالا هدایت میکنه.
به چشمای خاکستریش زل میزنم و اونم به یاقوتای سبز من.
سرشو به سمتم نزدیک تر میکنه. ولی با گذاشتن دستام روی سینش و حل دادنش به عقب مانع این کارش میشم.
الان نه دراکو! الان واقعا وقتش نیست.
و اروم ازش دور میشم و تنها چیزی که متوجه میشم دراکوئه که هنوز به جای خالی من زل زده.

                          ************
عصر پاییزیه دلگیری بود.
از توی بالکن گریفندور به درخت ها نگاه میکنم که چطور باد به اسونی برگای رنگارنگ اونارو از درخت جدا میکنه و به سمت زمین پرتاب میکنه.
شاید عشق من و دراکو هم مثل همین درختا و برگاشن و باد هم اون نیرویی که نمیخواد ما با هم باشیم و با تمام توان برگ که همون منم رو از درختش جدا میکنه.
و با این جدایی دیگه نه برگ عمری میکنه و نه درخت زیبایی داره.
ناگهان متوجه پرفسور دامبلدور میشم که داره از حیاط به سمت جنگل ممنوعه میره.
با سرعت نور خودمو به حیاط میرسونم.
پرفسور ! پرفسور!
سرعتم و بیشتر میکنم تا بالاخره بهش میرسم.
چند دقیقه صبر میکنم تا نفسام به حالت عادیش برگرده.
پرفسور کجا دارید میرید؟ پرفسور ایوانچی پس چی میشه؟اگه وقتی شما نیستید کاری بکنه چی؟
+هری!نگران نباش یه نامه از طرف یه محفل مخفی برام اومده متاسفانه نمیتونم اطلاعات بیشتری راجبش بهت بدم فقط در همین حد بدون که زود برمیگردم و جای نگرانی نیست.
به سمت جنگل حرکت میکنه و من و با نگرانیم که حالا بیشترم شده تنها میزاره.
به سمت قلعه برمیگردم واقعا الان نیاز دارم با هرماینی و رون حرف بزنم دیگه نمیتونم این همه حرف و توی خودم نگه دارم باید راجبش با یکی حرف بزنم و کی بهتر از هرماینی و رون.

Dark Paradise Where stories live. Discover now