پارت هفتم

617 68 3
                                    

سرمو کمی عقب تر میبرم و بهش نگاه میکنم.
راستش و بخوای حس میکنم چیز خورت کردن. آخه تو...هیج وقت...
+هیچ وقت باهات اینطوری رفتار نمیکردم؟
سرمو به نشونه تایید تکون میدم.
+بعضی چیزا همیشه همونطوری که هست نمیمونه ، عوض میشه!

حرفش حسابی ذهنم و درگیر میکنه ولی چیزی نمیگم و فقط سکوت میکنم.
اصلا متوجه گذر زمان نمیشم...وقتی که تو بغل اونم هیچی دیگه جز اون برام مهم نیست....
بهتر نیست دیگه بریم تو سرسرا الان همه متوجه میشن که ما دوتا نیستیم.
+اره بهتره بریم.

به چشمای خاکستریش نگاه میکنم حالا دیگه اونقدر برام بی روح نیست و حاله های عشق توش بیشتر از قبل شده...یعنی اونم واقعا منو دوست داره؟...مطمئن نیستم....ولی این چشما کاری میکنه که مطمئن بشم اونم دوسم داره...

نگاهمو از چشاش میگیرم و چند ثانیه ایی به لباش زل میزنم...یعنی دارم زیادی تند میرم باید اروم اروم پیش برم؟ اره انقدر هول نباش هری...بالاخره یه روز میتونی طمع این لبای خوردنی بچشی ولی الان وقتش نیست...
متوجه نگاه دراکو میشم که اونم به لبام زل زده...شاید اونم همینو میخواست...ولی نه الان وقتش نیست.
از تو بغلش بیرون میام و بلند میشم و ردامو تکون میدم.

دستمو سمت دراکو دراز میکنم اونم دستمو میگیره و از جاش بلند میشه.
هنوز دستاشو از تو دستام بیرون نیورده و همینطور نگام میکنه.
+اتفاقای امروز میتونه بین خودمون یه راز کوچولو بمونه

و منم سرمو به نشانه تایید تکون میدم و هر دو از هم جدا میشیم . یعنی مجبور بودیم که جدا بشیم وگرنه دلامون پیش هم بود چون اگه کسی ما دو تارو پیش هم میدید هزار جور فکر میکرد.
اصلا حوصله جواب دادن به سوالای هرماینی و رون و نداشتم پس مستقیم به سمت خوابگاه میرم.

                         *************                                
با خوردن نور خورشید که از گوشه پنجره به داخل اتاق میتاپید کم کم چشامو باز میکنم و تنها چیزی که میبینم یه ادم با موهای نارنجی که روم خیمه زده است.
امم رون نظرت چیه که بری عقب تر یکی بیاد الان تو اتاق هزارجور فکر میکنه.

+پسر فک کردم مردی اخه دیشب که نیومدی تو سرسرا وقتیم اومدم تو خوابگاه دیدم که رو تختی خواستم بیدارت کنم ولی از بس خورده بودم فقط افتادم و خوابیدم.الانم تا بیدار شدم یاد تو اوفتادمو منتظر بودم تا بیدار بشی فکر کردم مردی.
فقط از یه چیزی مطمئنم اونم اینه که قبل اینکه خودم بمیرم تورو میکشم و بالشتو سمت رون پرت میکنم.
+حالا بگو دیشب کجا بودی؟

هیچی تو راه پرفسور ایوا... نه پرفسور مک گوناگل و دیدم و کارم داشت باهاش به دفترش رفتم بعدش انقدر خسته بودم دیگه مستقیم اومدم خوابگاه و خوابیدن.
+مک گوناگل!تنهایی!دفتر خالی!خستگی بعدش...هری درسته گفتم دوست دختر پیدا کنی ولی اخه مک‌گوناگل یکم پیر نیست بازم میل خودته ولی...
هر چی پتو و بالشت اطرافمرو به سمتش پرت میکنم و با خنده میگم:تو یه اشغالی رون دهنتو ببند.

+باشه ببخشید پیر نیست فک نمیکردم انقدر روش غیرت داشته باشی هری...
قبل اینکه حرفشو تموم کنه به سمتش هجوم میبرم و سعی میکنم بزنمش ولی متاسفانه جاخالی میده و دستم محکم به دیوار میخوره و اخ بلندی میگم.
+تقصیر خودته که سر یه پیر زن انقدر عصبانی میشیو میخوای بزنیم.

دوباره سعی میکنم رون بزنم ولی وقتی چشمم به ساعت میوفته تصمیم میگیرم به جای کتک زدن اون برم و زود تر حاظر بشم.
ای وای تازه یادم اومد کلاس معجون امروزمون با اسلایترینه پس باید حسابی به خودم برسم.
سریع ردامو میپوشم و تو اینه به خودم نگاهی میندازم خواستم موهامو شونه کنم ولی دیدم هر چی شلخته تر باشن بهتره پس بیشتر به همشون میریزم و هر چی عطره رو خودم خالی میکنم و باز تو اینه به خودم نگاهی میندازم.

به خودم تو اینه چشمکی میزنم و میگم:من شمارو قبلا جایی ندیدم!خیلی جذاب و کیوتی!میشه باهاتون اشنا بشم؟
+ای خدا باز این شروع کرد.
خفه شو دارم با عشقم که تو اینه است حرف میزنم.
از حرفی که میزنم خندم میگیره و سریع کیفمو برمیدارم و از خوابگاه خارج میشیم.

Dark Paradise Where stories live. Discover now