پارت چهاردهم

426 35 0
                                    

همینطور که انتظار داشتم هردوشون توی سالن اجتماعات گریفیندور نشسته بودن و مشغول صحبت کردن بودن.
ااامم سلام بچه ها!راستش باید باهاتون حرف بزنم
+چرا نمیری با مالفوی راجبش حرف بزنی ها؟
-بس کن رون هری الان به کمکمون نیاز داره یکم درک کن
رون باشه ایی از روی کلافگی میگه و منتظر نگاهم‌ میکنه تا من حرف بزنم.
خب بچه ها راستش...
و کل ماجرا دقیقا از هفته پیش که دیدم ایوانچی به دراکو کروشیو میزنه تا الان براشون تعریف کردم ، بهشون گفتم که عاشق دراکو شدم و اونم همین حس و نسبت بهم داره .
راستش اصلا توقع نداشتم ازم حمایت کنن منم اگه جای اونا بودم شکه میشدم و همینطور عصبانی هر چی باشه دراکو دشمن خونی ما بوده ولی الان من به راحتی میگم که عاشقش شدم...واقعا عجیبه!
-هری تو باید زودتر اینارو به ما میگفتی. حالا واقعا از مالفوی خوشت اومده؟
+این چه سوالیه هرماینی الان به جای اینکه بپرسی خوشش میاد یا نه باید بگیم که باهاش به هم بزنه فراموشش کنه. خودت میدونی کل اعضای خانواده اون مرگخوارن اگه این یه تله باشه تا اسمشو نبر زود تر به هری برسه چی؟
-رون اروم باش این هریه که باید تصمیم بگیره نه ما متوجهی؟
+نه چون خیلی چیز عجیبیه هری پاتری که عاشق دراکو مالفوی شده جالبه.
هیچی نمیگم و سکوت میکنم ، شاید حرف های رون درست باشه ، شاید دراکو یه تله باشه تا من و گیر بندازن ، شاید من انقدر عشق کورم کرده که متوجه نمیشم ، متوجه اینکه هر یه قدم که به دراکو نزدیک تر میشم یه قدم به زمان مرگمم نزدیک تر میشم.
هرماینی که متوجه سکوت من میشه به سمتم میاد و بغلم میکنه.
-هری ما درکت میکنیم ناراحت نباش، ما همیشه پیشت هستیم تا تورو حمایت کنیم.
+هری درسته که به نظرم این عشق تو به مالفوی چیز احمقانه ایی ولی هرماینی راست میگه ما همیشه حمایتت میکنیم.
واقعا مرسی بچه ها!

                           ***********
           
دو روز از اون موقع گذشته ولی هنوز نه من با دراکو حرف میزنم نه دامبلدور از جایی که رفته برگشته.
تو این دو روز واقعا خیلی ذهنم مشغول بوده که نکنه ایوانچی از نبود دامبلدور سواستفاده کنه و بلایی سر دراکو یا حتی بقیه بچه ها بیاره.
تو این دو روز حتی دراکو برای دیدنم هم نیومده بود ، شاید رون واقعا راست میگفت شاید اصلا دراکو هیچ حسی به من نداره و من فقط یه احمقم که به پسر مو بور اسلایترینیم دل بستم.
همینطوری مشغول قدم زدن هستم که حضور فردی رو پشت سرم احساس میکنم.
تو دلم ارزو میکنم کاشکی اون فرد درا‌کو باشه و مثل همیشه بهم بگه تنهایی قدم میزنی پاتح و به سمتم بیاد و من و در اغوش بگیره.....
ولی وقتی برمیگردم تا پشت سرمو نگاه کنم تنها چیزی که میبینم دختری با موهای بلنده نارنجی رنگه که داره به سمتم میاد.

Dark Paradise Where stories live. Discover now