پارت سوم

778 86 1
                                    

با بغضی به اینه نگاه میکنه ، این بغضو با اینکه زیر شنل هستم میتونم تشخیص بدم کم کم بغضش میشکنه و تبدیل به اشک های مرواریدی میشه که از چشماش جاری میشن.
نه نه اون نباید گریه کنه پسر اسلیترینی من نباید اینطوری باشه. اون دستشو به اینه میچسبونه و اشکاش اوج میگیره. زیر لب زمزمه میکنه: من نمیتونم...
دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم باید از زیر شنل بیرون بیام باید برم بغلش کنم و باید برم و با تمام وجود عطر تنشو تنفس کنم ولی این کارو نمیکنم.
چند لحظه ایی توی همان حالت میمونه و بعد اشکاشو پاک میکنه و نفس عمیقی میکشه و از اتاق خارج میشه.
وقتی مطمئن میشم از اتاق خارج شده به سمت اینه میرم شنلو گوشه ایی پرت میکنم و بهش زل میزنم.
چیزی که میبینم باور نمیکنم این امکان نداره واقعا اون منم واقعا اون منم که دست پسر اسلایترینیمو گرفتم و با عشق بهش نگاه میکنم زبونم بند میاد نمیتونم خودمو کنترل کنم دلم میخواد ساعت ها بشینم و فقط به این اینه نگاه کنم. خاطراتم دوره میشود یاد حرف دامبلدور میوفتم...
+این آینه چه چیزی رو به ما نشون میده پروفسور ؟!
-این آینه هیچ چیز کمتر یا بیشتر از عمیق ترین....عمیق تریــن خواسته قلبی ما نشون نمیده...
به حال برمیگردم یعنی این واقعا خواسته قلبی منه یعنی واقعا عاشق اون شدم.
چرا این سوالو از خودم میپرسم ، مدت هاست میدونم عاشق اون شدم ، فقط وقتی اونو میبینم هول میشم ، فقط با تمام وجود به تک تک اجزای صورت اون نگاه میکنم نه کس دیگه ایی ، فقط وقتی اونو میبینم یا راجب اون حرف میزنم قلبم شروع به تند تند تاپیدن میکنه اگه این عشق نیست پس چیه....
به سمت خوابگاه میرم و تمام طول راه حتی موقع خوابم فقط فقط به کسی که قلبم پیشش جا مونده فکر میکنم...

Dark Paradise Where stories live. Discover now