پارت هشتم

629 66 0
                                    

به سمت کلاس میریم. خداروشکر هنوز اسنیپ نیومده.
روی اولین نیمکت خالی که میبینیم میشینم و من نگاهی به دروبرم میندازم و با دیدن دراکو که بغل پانسی نشسته لبخندی اندازه پهنای صورتم میزنم و همون لحظه دراکو متوجه نگاه های من روی خودش میشه و پوزخندی تحویلم میده.

دلم میخواست ساعت ها نگاش کنم و ازش چشم برندارم ولی با وارد شدن اسنیپ داخل کلاس مجبور میشم چشم از شاهزاده اسلایترینیم بردارم.
کلاس دیگه داشت برام حوصله سر بر میشد و غر غر های رون که مدام تو گوشم میپیچید داشت اعصابمو خورد میکرد...

نیم نگاهی به دراکو میندازم که با دقت داره به حرفای اسنیپ گوش میده و بعضی اوقات چیز هایی توی دفترش وارد میکنه.
+اقای پاتر فک کنم نوشته ها روی تخته باشه نه روی صورت اقای مالفوی.
بدترین از این نمیشد کل کلاس شروع کردن به خندیدم ابروم رفت!
دراکو با شنیدن اسمس نگاهی بهم میندازه و لبخندی روی لباش شکل میگیره و این برای من بهتر از هرچیزیه....

بالاخره کلاس تموم میشه و به سمت رون و هرماینی میرم که بیرون کلاس منتظرم وایستادن ولی یکی با کشیدن ردام سمت عقب مانع این کارم میشه.
برگشتم تا ببینم کیه که با دوتا چشم خاکستری و انبوهی از موهای بور مواجع میشم.
+هیچی نگو فقط امروز باید دنبال نشونه ها باشی.
نمیگم کجا میتونی پیدام کنی چون خودت باید بگردی...

و بعد ازم دور میشه و من و با انبوهی از سوالا که ذهنمو درگیر کرده تنها میزاره.

                    ******************                         
+هی بچه ها فهمیدید که پرفسور ایوانچی توی درمانگاه؟
-حقشه مردکه فک کرده کیه یادت نیست چطور با هری حرف زد؟حالا برای چی تو درمانگاه؟
+میگن یکی بهش طلسم زده ولی کسی نمیدونه کیه.
بس کنید بچه ها اصلا خوشم نمیاد راجب اون مردکه احمق حرف بزنیم.

-خب نظرتون چیه بریم پیش هاگرید چند وقته ندیدیمش.
شما برید من کار دارم باید به پرفسور مک گوناگل کمک کنم
-باز میخوای بری پیش دوست دختر پیرت.
خفه شو رون فقط ازم خواسته کمکش برگه های نمیدونم برای چیو مرتب کنم.
-باشه ولی به هر حال گوش بگذره پسر.

رون و هرماینی از سرسرا خارج میشن.
هیچ ایده ایی برای اینکه بتونم دراکو پیدا کنم ندارم ، اخه تو این قلعه به این بزرگی من از کجا اون  فنچ و پیدا کنم.
خودم از کلمه فنچ که روش گذاشتم خندم میگیره.
از سرسرا خارج میشم تا شاید یه نشونه ایی چیزی پیدا کنم.

همینطور تو راه رو ها قدم میزنم که متوجه صدایی میشم.
درسته صدا از ته اون راهرو میاد ، شاید دراکو اونجا باشه...
نزدیک تر میرم و هر چی نزدیک تر میشم صدای پیانو بیشتر و بیشتر میشه...
به انتهای راهرو رسیدم هیچ دری وجود نداره ولی هنوزم صدای پیانو میاد...

چقدر اهنگی که داره نواخته میشه زیباست...
دستمو روی دیوار میکشم که شاید چیزی پیدا کنم ولی فقط دیواره.
ناگهان صدایی از پشت سرم میشنوم و متوجه میشم یه در توی دیوار بغلی ظاهر شده....

Dark Paradise Where stories live. Discover now