پارت نوزدهم

354 35 0
                                    

"از زبان دراکو"
کلاس دیگه کاملا خالی شده ، با قدم های شمرده نزدیک اتاق پرفسور ایوانچی میشم. قلبم شروع میکنه به تند تند زدن. دستمو سمت در میبرم ولی با یاداوری اتفاقات چند هفته پیش دستمو ناخداگاه به سمت عقب میکشم.
بعد چند دقیقه فکر کردن نفس عمیقی میکشم و در میزنم.
+بیا تو.
اروم در و باز میکنم و وارد اتاق میشم. به پرفسور ایوانچی نگاه میکنم که دم پنجره وایستاده و به بیرون خیره شده.
+ازت توقع بیشتری داشتم دراکو ، ناامیدم کردی ، نه تنها من و بلکه همون که خودت میدونی هم نا امید کردی....
اما....اما من که طبق برنامه پیش رفتم.
ناگهان به سمتم هجوم میاره ، چند قدمی به عقب میرم ولی به دیوار برخورد میکنم ، دوتا دستاشو دو طرفم قرار میده تا مانع فرار کردنم بشه.
+وارد رابطه شدن با اون پسر احمقم جزو برنامه بوده اره؟؟؟
ولی من و اون فقط دوستیم....مگه همینو نمیخواستی که باهاش صمیمی بشم.
+به من دروغ نگو تو کل مدرسه خبر عشق و عاشقی شما دوتا پیچیده...نرفتن به خوابگاه....نرفتن سر کلاسا...گذروندن وقت های بیکاری با اون....سر کلاسا پیشش نشستن....بازم بگم یا کافیه؟؟؟
خیلی خب حق باتوئه من عاشق اون شدم نمیتونم...من دیگه نمیتونم این کارو بکنم.
چوب دستیشو از جیب داخل رداش در میاره و به سمتم میگیره.
+نکنه دلت برای کروشیو تنگ شده دراکو....شایدم باید این بار تحت طلسم فرمان قرارت بدم تا بری و به اون پسر احمق بگی که این عاشقی همش الکی بوده.
هر کاری میخوای بکن تا چند دقیقه دیگه هری متوجه غیبت من میشه و میاد و اون وقت این تویی که باید وسایلتو جمع کنی و از هاگوارتز بری.
+مثل اینکه گشتن با پاتر روت تاثیر گذاشته زبون دراز شدی دراکو....کارو داری سخت تر میکنی...کاری نکن خودم برم سراغش چون اگه خودم دست به کار بشم فقط اونو نمیکشم شاید یه سر به عمارتتونم زدم و با پدر مادرت یه گپ کوچولو داشتم.
دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست اونا همینطوری پشت سر هم روی گونم جاری میشن و اونو کاملا خیس میکنن با هق هق میگم.
کاری با اونا نداشته باش نه هری نه پدر و مادرم خودم....
+خودت چی دراکو؟
خودم انجامش میدم.
+افرین دراکو پس هر چه سریع تر یه اوادا حروم اون پسر بکن تا هم خودت راحت بشی و هم خانوادت.

"از زبان هری"
به ساعت نگاه میکنم عقربه ها یک ربع به پنج نشون میدن سریع از قلعه خارج میشم و به سمت دریاچه حرکت میکنم.
حدود نیم ساعته که کنار دریاچه منتظر دراکوام ولی خبری ازش نیست ، کم کم نگرانش میشم از جام بلند میشم که با دیدن دراکو که با قدم های اروم به سمتم میاد سر جام وایمیسم.
لرزشی توی خودم حس میکنم ، این دراکو، دراکو ۱ ساعت پیش نیست دیگه اون شیطنت و شوقی که این چند روز توش میدیدم از بین رفته و بازم تبدیل به مجسمه ی بی احساس اول سال شده....نباید اینطوری باشه....یعنی من نمیزارم که اینطوری بمونه.
فاصله بین صورتش و صورتم از پنج سانتم کمتره و این باعث میشه که غم توی چشماش واضح تر دیده بشه.
درا....حالت خوبه؟
انگار فقط منتظر این جمله بود....این جمله درست مثل سنگی بزرگ به سد چشمای دراکو برخورد کرد و اونو شکست و اشک هایی که پشتش جمع شده بودن رو با تمام قدرت به سمت گونه هاش جاری کرد.
درا...درا اروم باش با من حرف بزن بهم بگو چی شده؟
اون ایوانچی دوباره کاری کرده؟؟؟بهم بگو؟
با زمزمه اسم ایوانچی حالش بد تر شد و گریه اش اوج گرفت و خودشو توی بغلم پرت کرد.
با شتابی که بهم وارد شد روی زمین افتادم و دراکو هم کنارم روی زمین افتاد و باز هم سریع خودشو توی بغلم جا داد. قلبش درست مثل یه گنجشک ترسیده تند تند میتپید و تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که بدن لرزونشو توی بغلم بگیرم و اروم موهای طلایشو نوازش کنم و گه گداری بوسه ایی روشون به جا بزارم.
صدای هق هقش قطع شده بود و فقط صدای برخورد اب دریاچه با سنگ های اطرافش حالا شنیده می‌شد.
سرشو به سمت بالا هدایت میکنم و توی چشماش نگاه میکنم که حالا غم خودشو توی اون جا کرده و دیگه اثری از اون شیطنت و خوشحالی نیست.
دستشو به سمت صورتم میاره و گونمو نوازش میکنه.
+هری من خوب نیستم...از تو دارم داغون میشم...مجبورم کارایی بکنم که خودم نمیخوام....مجبورم بین افراد مهم زندگیم یکیو انتخاب کنم و اگه انجام ندم.....خودم میمیرم.
این حد از درد و سختی برای یه پسر ۱۷ ساله عادیه؟
شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم از یه طرفم ترس از دست دادن دراکو بهم وارد شده بود، بغضمو قورت دادم چون نمیخواستم حال دراکو از اینم که هست بدتر بشه.
درا....من نمیدونم موضوع چیه و فکرم نمیکنم پرسیدنش ازت الان کار درستی باشه....فقط...فقط بدون هر چی بشه من کنارتم....اگه همه دنیا هم باهات بد بشن و ترکت کنن من کنارت میمونم.
سرمو اروم طرفش خم کردم و بوسه ایی روی لباش گذاشتم .
پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم و اروم زمزمه کردم.
بهت قول میدم....
اون لحظه فکر میکردم زندگی نمیتونه از اینی که هست شیرین تر بشه و بالاخره بعد ۱۷ سال تونسته بودم طعم شیرین مهم بودن و و اهمیت داده شدن بهم و عشق و بفهمم.
اهمیت دادن نه به خاطر پسری که زنده موند....به خاطر خودم....خود هریم

Dark Paradise Where stories live. Discover now