پارت اخر

596 39 14
                                    

از خواب بیدار میشم نگاهی به اطرافم میکنم هنوزم توی همون اتاق بودم...ولی خبری از دراکو نبود حتما باید برای کلاسای امروزش زود تر اماده میشده برای همین زود تر رفته .
از جام بلند میشم و متوجه میشم چیزی که روم بوده ردای دراکو بوده ، با دیدن رداش لبخندی روی لبام شکل میگیره.
کم کم از جام بلند میشم و حاضر میشم ، ردای دراکو هم تا میکنم و برش میدارم تا بهش بدم.
وارد سرسرا میشم و میرم پیش بچه ها میشینم.
سلام بچه ها
+سلام هری! دیشب کجا بودی نگرانت شدیم؟ راستی اون چیه تو دستت؟
-رون وایستا هری برسه بعد این همه سوال ازش بپرس.
+باشه خب نگرانش بودم....
عام هیچی دیشب پیش دراکو بودم ، اینم ردا اونه باید بهش بدمش
رون تک خنده ایی میکنه و مشغول خوردن ادامه پنکیکش میشه.
+خودم حدس میزدم پیش اون باشی.
بچه ها راستی من شاید کلاس اول و نیام باید اول برم پیش دراکو بعدشم یه کاری دارم که باید انجام بدم.
سرمو نزدیک تر میبرم و اروم طوری که کسی نشنوه میگم.
راجب همون قضیه ایوانچیه.
هرماینی هینی اروم میکشه.
-ولی هری تو کاری نمیتونی کنی چون مدرکی ازش نداری هیچکس حرفتو باور نمیکنه.
خب دیگه برای همین میخوام برم پیش خودش.
-این ته احمقی هری...صبر کن تا چند روز دیگه دامبلدور برمیگرده اون موقع میتونی ماجرا با اون درمیون بزاری اون خودش میدونه چی کار کنه.
+هرماینی راست میگه هری تو تنهایی نباید بری پیش اون روانی....
مجبورم بچه ها نمیتونم بیشتر از این صبر کنم....بعدشم دراکو پیشمه تنها نیستم.
به ساعت نگاهی میندازم...داره دیر میشه پس از بچه ها خدافظی میکنم و از سرسرا خارج میشم.
به سمت دفتر یوانچی میرم ، قرارمون با دراکو همونجا بود.
با دیدن دراکو دم دفتر ایوانچی خیالم راحت میشه و به سمتش میرم.
سلام درا.
+اووو سلام هری.
در اغوش میکشمش و بوسه ایی روی گونش میزارم.
+هری باید عجله کنیم ۱ ساعت بیشتر وقت نداریم برای اینکه کارو تموم کنیم...باید بریم به برج ستاره شناسی اون اونجاست.
باشه ایی میگم و هر دو خیلی سریع به سمت برج ستاره شناسی حرکت میکنیم. شانس اوردیم اون ساعت گروهی اونجا کلاس نداشت وگرنه نمیشد کارو انجام داد.
زیاد طول نمیکشه که هردو به بالای برج میرسیم.
دست دراکو میگیرم و نفس عمیقی میکشم.
دیدن مناظر اطراف از اینجا خیلی قشنگه اینطور نیست درا؟؟
جوابی نمیشنوم پس جملم رو دوباره تکرار میکنم ، ولی بازم دراکو جوابی نمیده.
صورتشو به سمت خودم برمیگردونم که با دیدن چهره سرشار از تنفر دراکو ترس کل بدنمو فرامیگیره و چند قدمی به عقب برمیدارم.
حالت خوبه دراکو؟
پوزخندی میزنه و با همون چهره سرشار از تنفرش بهم چشم میدوزه.
با تو ام دراکو...چرا جواب نمیدی میگم حالت خوبه؟؟؟
+پاتر احمق.
چی؟؟
+خیلی احمقی پاتر خیلی توقع بیشتری ازت داشتم.
چی داری میگی دراکو؟
+تو واقعا فکر کردی من تمام این مدت عاشقت بودم...ههه...من تحت طلسم فرمان بودم...من از اولش هیچ علاقه ایی به تو نداشتم....اخه کی عاشق پسر احمقی مثل تو میشه....اگه به خاطر پدر و مادرم نبود حتی حاضر نبودم یه ثانیه کنارت باشم چه برسه لمست کنم.
درست میشنیدم....این....این دراکو من....شاهزاده بور اسلایترینی من بود که داشت این حرفا بهم میزد.
یعنی...یعنی تمام این مدت هیچ عشقی در کار نبوده و من احمق فکر میکردم واقعا عشقی وجود داره؟
+هیچی...هیچیییییی اینو تو اون سر پوکت فرو کن احمق.
الانم وقتشه که کاری که از اول قرار بود انجامش بدمو تمومش کنم.
دراکو چوب دستیشو به سمتم میگیره.
پاهام سست میشه....دیدم تار میشه...قلبم هزار تیکه میشه. هیچی بهتر از مرگ الان حالمو خوب نمیکرد...پس مقاومت نکردم و چشمامو بستم تا راحت تر بتونه کارشو انجام بده.
+اواداکادورا
-نههههههه...ولش کن اشغال.
نه نه یه چیزی اینجا درست نیست....این صدا...اره این صدا صدای دراکو من بود...نه اون صدایی که ورد و توی دهنش زمزمه کرد.
با اوفتادن چیز نسبتا سنگینی روم چشامو باز میکنم و تنها چیزی که میبینم بدن بی جون دراکو که تو بغلم اوفتاده.
به دراکو تقلبی نگاه میکنم که چطور داره به شکل اصلیش یعنی ایوانچی برمیگرده ، خودشم شوکه شده که همه چیز طبق نقشش پیش نرفته پس تنها کاری که میکنه فراره...ولی فرار اون چیزیو درست نمیکنه....
به دراکوی خودم نگاه میکنم...که چقدر معصوم چشماشو بسته و به خوابی عمیق فرو رفته...خوابی که قرار نیست هیچ وقت ازش بیدار بشه و با اون چشماش به من نگاه کنه و کل جهان من توی اون چشماش خلاصه بشه....

                         *************

قطره اشکی رو از روی گونه ام پاک میکنم و برای اخرین بار به سنگ قبر مشکی رو به روم نگاهی میکنم...زندگی من بدون اون حتی از این سنگ قبرم تیره و تاریک تر شده بود.
تنها یادگاری که از دراکو پیشم مونده بود و به بینیم نزدیک میکنم و عطرشو با تمام وجود استشمام میکنم...
هنوزم بعد این همه وقت رداش بوی عطر تنشو میده و من با هر بار بوییدنش وارد اون سال و خاطراتش میشم...سالی که دیگه هیچ وقت قرار نیست تکرار بشه.
هنوزم تک تک کلمه هاش ، جمله هاش ، حرکاتش ، اون لبخندش ...همرو حفظم [مثل یه شیشه عطر خالی که وقتی باز بوش میکنی آرومت میکنه نیاز به یه خاطره دارم تا حالمو خوب کنه! هری بیا این خاطر و الان و کنار هم با هم بسازیم.]
اون آخرین خاطره ایی بود که با هم ساختیم و هنوز که هنوزه فکر کردن بهش حالم و خوب میکنه.
الان ده ساله که از اون روز میگذره ولی من هنوزم نتونستم کسیو پیدا کنم که طوری که اون بهم نگاه میکرد نگاهم کنه.

"پایان"



You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 26, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Dark Paradise Where stories live. Discover now