پارت بيستم

346 33 0
                                    

خورشید خودشو جای ماه داده بود و ستاره ها بیشتر از شب های دیگه می‌درخشیدن و من و دراکو دست تو دست هم به سمت قلعه میرفتیم که ناگهان سرایدار مدرسه فیلچ این زیبایی با ورودش از بین برد.
+معلوم هست این موقع شب شما دوتا اینجا چی کار میکنید. سریع برید تو خوابگاهاتون. بچه های احمق.
من و دراکو خنده کنان سریع از کنارش رد میشیم و به ورودی قلعه میرسیم.
+هری...راستش بهتره یه چند روزی زیاد با هم دیده نشیم و یه جورایی از هم جدا باشیم و...خودت میدونی دیگه...
از حرفش تعجب میکنم و یه جورایی ناراحت میشم اخه چی شده که دراکو میخواد از هم جدا باشیم.
دراکو که متوجه ناراحتیم میشیم سریع به خودش میاد و دستاشو دو طرف صورتم قرار میده.
+هی هی هری...ناراحت نباش! تو خودت میدونی که چقدر برام مهمی و برای تو هر کاری میکنم...این کارم به نفع هردومونه مطمئن باش.
سرمو به نشونه تایید تکون میدم.
دراکو نزدیک میشه و بوسه ایی روی پیشونیم میزاره.
+دوست دارم بیبی بوی.
من بیشتر دراکو....
                            **********
۳ روز گذشته و من و دراکو حتی یه ثانیه هم کنار هم نبودیم. مثل دوتا غریبه شدیم که همو نمیشناسن...دراکو کمتر سر کلاسا حاضر میشه و این غیبت بیش از اندازش داره نگرانم میکنه ولی وقتایی که هست متوجه نگاه‌اش روی خودم میشم و توی تمام اون نگاه‌اش جمله دلم برات تنگ شده حکاکی شده ولی من اون نگاه هارو نمیخوام....من خود دراکو میخوام....میخوام دوباره بغلم کنه و من فقط به اون گودال های خاکستریه توی چشش چشم بدوزم و منو توی خودشون غرق کنن.
دیگه تحمل این همه دوری ندارم.
از یه طرف دلم برای اون پسر بور اسلایترینیم تنگ شده و از طرفیم نگرانشم که بلایی سرش نیاد و کسی اذیتش نکنه...از این حرفم خندم میگیره اخه کی جرئت اذیت کردن دراکو داره...که با یاد اوری اسم ایوانچی توی ذهنم لرزه ایی به تنم میوفته.
این اسم کلید همه معما های تو ذهنم بود...اره....نکنه اون مجبورش کرده این کارو کنه...نکنه اون بهش کارایی میگه انجام بده که نمیخواد....نکنه جون دراکو در خطر باشه.
ضربان قلبم تند تر و تند تر میشه ترس تمام وجودمو فرا میگیره....باید برم پیش دراکو و از موضوع با خبر بشم...قبل از اینکه دیر بشه و اتفاق بدی بیوفته.
بدون توجه به بقیه به سمت میز اسلایترین میرم.
دراکو کجاست؟
+به به هری پاتر معشوق جذاب دراکو مالفوی ، ما باید اینو ازت بپرسیم همش پیش توئه و مشغول....
-بلیز دهنتو ببند لطفا! نمیبینی چقدر نگرانه! نه هری ما هم نمیدونیم کجاست.
اوکی ممنونم.
وجب به وجب قلعه رو میگردم ولی انگار آب شده رفته تو زمین حتی توی نقشه هم اثری از دراکو نیست.
ترس از اینکه ایوانچی بلایی سر دراکو اورده باشه کل وجودم و فرا میگیره و قدم های محکمم رو به طرف دفتر اون پیش میگیرم.
ولی چیزی مانع این کارم میشه قلبم میگه به بالاترین طبقه قلعه برو توی همون اتاق اتاقی که امسال برای اولین بار دراکو اونجا دیدی ولی مغزم میگه به دفتر ایوانچی برو و حسابشو برس...بلاخره بعد کلی با خودم کلنجار رفتن حرف قلبمو گوش میدم و به سمت همون اتاق در بالاترین طبقه قلعه میرم.
درو باز میکنم و با دیدن پسری مو بور که رو به رو اینه وایستاده و به اون زل زده لبخندی روی لبام شکل میگیره.
اروم طوری که متوجه نشه بهش نزدیک میشم و کنارش وایمیستم.
با دیدن تصویرم کنارش لبخندی بی جون میزنه.
+خوب تونستی پیدام کنی.
پیدا کردنت اونقدرام سخت نبود...فقط لازم بود به قلبم گوش بدم تا جایی که هستیو نشونم بده.
سرشو سمتم میچرخونه و انگشتاشو توی انگشتام قفل میکنه.
+هری...من خسته شدم از این همه حرفایی که توم هست و نمیتونم بریزمشون بیرون.
درا تو میتونی همه اون حرفارو به من بزنی من برای همین اینجام.
+قول میدی بعدش ترکم نکنی یا باهام سرد نشی؟
من خیلی وقت پیش بهت این قول دادم که هیچ وقت ترکت نمیکنم...حتی اگه بدترین آدمم باشی.
+هری پدر و مادرم بخاطر اینکه خودشونو به همون که میدونی ثابت کنن مجبور بودن کاری براش انجام بدن. اون به من گفت که باید سعی کنم باهات صمیمی بشم و بعد به یه بهونه ایی از قلعه خارجت کنم و تحویلش بدم یا اینکه...خودم بکشمت.
ولی....ولی هری باور کن من از اولش نمیخواستم این کارو بکنم باور کن...هری باور کن.
خودمو بهش نزدیک تر میکنم و گونشو نوازش میکنم.
درا اروم باش من به تو اطمینان دارم...میدونم نمیخواستی لازم نیست نگران باشی.
اون یکی دستم که توی دستش قرار داره و بالا میاره و بوسه ایی روش میزارم.
+با این حرفت خیالمو راحت کردی! بعدش ایوانچیو به عنوان پرفسور معرفی کردن تا مراقب من باشه و کارامو زیر نظر داشته باشم. اون روزم برای اینکه من از دستوراتش سرپیچی کرده بودم داشت بهم کروشیو میزد که تو سریع رسیدی و جونمو نجات دادی.
من اولش هیچ حسی بهت نداشتم و فقط به خاطر اینکه من آدمی نبودم که بتونم راحت یکیو بکشم نمیخواستم این کارو انجام بدم...ولی کم کم تو مثل یه سرنگ که به خونم تزریق شده باشه توی سلول به سلول بدنم نفوذ کردیو من و دیوونه خودت کردی.
ایوانچی بهم گفت اگه تا چند روز دیگه کاری که میگه رو نکنم میره پیش پدر و مادرم و...
بغضش مانع گفتن ادامه حرفش شد. محکم توی بغلم گرفتمش تا اروم بشه.
+بهم گفت اگه اون کارو انجام ندم خودش...خودش میاد و کارو تموم میکنه.
بالاخره بغضش ترکید و اشکاش سرازیر شدن. سرشو توی گردنم فرو کردم و بوسه ایی روی موهاش گذاشتم .

Dark Paradise Where stories live. Discover now