پارت دوازدهم

552 56 2
                                    

دوباره بوسه ایی عمیق ولی طولانی تر از قبلی روی لبام میزاره.
این برای چی بود؟
+فک نکنم لازم باشه چیزی که تو قلبم میگذره به زبون بیارم.....
لحظه ایی سکوت میکنه.
+چون میتونی اونارو از توی چشمام بخونی

                     *****************         
اروم درو باز میکنم ، چهره اونو میبینم اره اون ایوانچی لعنتی ....ولی ولی اون داره سعی میکنه کیو بکشه .شاید دراکو باشه حتی فکر اینکه اون ادم ممکنه دراکوی من باشه هم قلبمو ازار میده.
چوب دستیمو توی دستم فشار میدم و اروم طوری که کسی متوجه نشه بهشون نزدیک تر میشم....ولی دیر رسیدم قبل اینکه حتی یه قدم به اونها نزدیک تر بشم اون ایوانچی لعنتی وردو خوند و فقط تنها چیزی که مشخصه چهره نامعلومیه که روی زمین اوفتاده.

ایوانچی سریع از در کناری خارج میشه و من با ترس و لرز به سمت جنازه میرم ولی قبل اینکه بتونم صورتشو ببینم از خواب میپرم.....
هوفی میکشم و سریع یه لیوان اب میخورم.
یعنی اون کی بود اون ایوانچی سعی داره کیو بکشه از اولم معلوم بود یه کاسه ایی زیر نیم کاسه اشه.

نمیتونم بخوابم پس تصمیم میگیرم برم پیشه پرفسور دامبلدور اون الان تنها کسیه که میتونه کمکم کنه.
سریع شنل نامرئی از تو چمدون در میارم و دور خودم میپیچم و از خوابگاه خارج میشم.
هیچی متوجه نمیشم و نمیدونم چطوری اما در اخر فقط خودمو رو به رو اون پرنده میبینم. با تردید پامو روی پله میزارم و رمز و میگم و پرنده اروم میچرخه و من و به سمت بالا میبره.

دستمو به سمت در میبرم تا در بزنم ولی در خود به خود باز میشه و قدمامو به سمت اتاق برمیدارم.
+هری!چی شده که این موقع شب به اینجا اومدی؟
آم راستش پرفسور چیزای اتفاق اوفتاده که باید براتون تعریف کنم.
+میشنوم!

و بعد کل ماجرا براش تعریف میکنم.
+بهتر امشب به خوابگاهت برگردی و به این اتفاقا فکری نکنی و راحت بخوابی. فردا خودم صدات میکنم تا بیای و با هم حرف بزنیم.
چشم پرفسور.
و با ذهنی مملو از افکار بیهوده به سمت خوابگاه حرکت میکنم.

                   ******************  
                  
دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم الان دیگه نزدیک ظهره ولی دامبلدور هنوز ازم نخواسته که به دفترش برم.
تصمیم میگیرم برم پیش دراکو اون بهتر از بقیه تو این شرایط میتونه درکم کنه و الان واقعا نیاز به اغوش گرمش دارم که هر ثانیه و هر لحظه من و به طرفش میتلبه.

امروز اصلا دراکو ندیدم چون هیچ کلاس مشترکی با هم نداشتیم ولی حتی توی سرسرا هم ندیدمش.
نمیدونم باید کجا دنبالش بگردم ولی قلبم من و سمت جایی میکشه که برای اولین بار اونو در اغوشش گرفتم.!
راهروها را پشت سرهم رد کردم
 به همان راهرو رسیدم !

همان راهرویی که چند وقته تمام روحم را در اونجا زندانی کردم .
 همانجایی که برای اولین بار اون اغوش گرمو حس کردم.
ولی ناگهان همه امید هام نابود میشن.

پسری میبینم پسر مو بوری که پاهاشو توی شکمش جمع کرده و صدای هق هقش کل راهرو پر کرده.
اروم نزدیکش میشم روبه روش میشینم و اروم سرشو از بین پاهاش بلند میکنم.
اون چشماش اون چشماش دیگه اون شوق این چند روز رو نداره دوباره به حالت قبلیش برگشته بود.
ناگهان قلبم هزار تیکه میشد.
یعنی.....

یعنی چی باعث شده بود که دراکوی من الان اینطوری شده باشه.
اروم اسمشو زمزمه میکنم.
دراکو
+ من نمیخوام بمیرم....
ولی نمیخوامم زندگیم این شکلی باشه هری!
هری من نمیخوام.....

Dark Paradise Where stories live. Discover now