دقت کردین گاهی وقتا یه چیزایی هست که میخوای مال تو باشن اون موقع تو خودخواهی چون مطمئنی اون چیز یا اون کس حتما باید برای تو باشه
همه ی آدما ... نه فقط آدما نه همه موجودات خودخواهانه تصمیم میگیرن مثل گرگی که که جفتشون فقط برای خودش میخواد
وقتی کسی رو نزدیک جفتش میبینه گاردشو بالا میگیره تا از چیزی که ماله خودشه محافظت کنه دلیل محافظت فقط این نیست که نگران باشی تا چیزی که مال توعه آسیب ببینه گاهی وقتا از چیزی که ماله خودته محافظت میکنی تا فقط برای خودت بمونه
از نظر من اگه این خودخواهیه باید خودخواه بودسرش رو روی ساعد دستش گذاشت هوف کلافه ای کشید
عصبی بود فردا همین موقعه تهیونگ میتونست تو بغل جفتش باشه و از اون لبخندای خوشکلش رو براش بزنه با فکر به این قضیه لبخند غمگینی زد هیونگش واسه کی میخواست لبخند بزنه؟
وقتی همه کیوت بازی هاش برای اون بود
در اتاق باز شد و چهره نگران مادرش بین چهار چوب در نمایان شد
_چی شده کلوچه ی من ؟
خنده ای کرد اصلا علاقه مادرش به این کلمه رو درک نمیکرد
_چیزی نشده مامان_اه کوک بوی شکلات تلخ و قهوه تو کل خونه پیچیده
به سمت پسرش رفت و بعد زدن ضربه کوچکی روی بینی گرد پسر الفاش کنارش روی تخت نشست_کی پسرک منو ناراحت کرده ؟
جونگ کوک آب دهنش رو قورت داد و آهی کشید
_مامان چیزیم نیست بجای این حرفا میشه یه امشب رو پیشم بخوابی ؟
یرا وقتی متوجه بی حالی پسرش شد سری تکون داد زیپ کفش پاشنه بلندش رو باز کرد و کفش رو زیر تخت انداخت
کنار پسرش دراز کشید و اون رو در آغوش گرفت بوسه ای روی موهای مشکیش زد
و بعد چند دقیقه هردو به خواب رفتنداخمی کرد و برگه ها رو کناری گذاشت
فردا هیجده سالش میشد و خب اصلا خوشحال نبود
تهیونگ هیچ علاقه ای به نزدیک شدن به افراد غریبه
آهی کشید
ناخودآگاه حواسش سمت آلفایی رفت که رایحه شکلات و قهوه اش زیادی براش آرام بخش بود
بدون اینکه متوجه بشه لبخند زیبایی از فکر اون توله گرگ روی لبهاش نقاشی شد
باید استراحت میکرد فردا کلی کار داشت که انجام بدهThe next day
بعد خوردن صبحانه از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت
وان رو با اب گرم پر کرد و داخلش نشست
آهی از لذت کشید و بیشتر تو آب فرو رفت
بعد دوش تقریبا طولانی از حمام خارج شد
موهای آبی رنگش رو خشک کرد و به سمت کمد رفت
پیراهن حریر و سفید رنگی که مادرش براش کنار گذاشته بود و یه شلوار جین مشکی رو برداشت
یقه پیراهن زیاد باز بود و ترقوه برجسته ش و پوست گندمیه گردنش کاملا تو دید بودجلوی اینه نشست نگاهی به صورتش انداخت پوست صاف و زیباش نیازی به کرم نداشت چشماش به اندازه ی کافی کشیده و زیبا بود که به خط چشم نیازی نباشه و در اخر لب هاش مثل همیشه صورتی و براق بودن لبخندی زد در کشویی میزش رو باز کرد و نگاهی به وسایل داخلش انداخت دستبند نازکی دور مچ دستش بست گوشوار حلقه شکلی که زنجیر نازکی ازش آویزون بود رو به گوشش وصل کرد ، چنتا انگشتر و در اخر نگاهی به گردنبند های مختلف داخل کشو انداخت خواست بیخیالش بشه که نگاهش به گردنبند ظریف و زیبای گوشه کشو افتاد
Flashback
_تولدت مبارک هیونگی
خنده ای کرد و جعبه کوچیک رو از دست آلفا گرفت
در جعبه رو باز کرد
_اوه خدای من .....کوکو این خیلی قشنگه
جونگ کوک با خجالت دستش رو پشت گردنش کشید
_این در مقابل زیبایی تو هیچی نیست هیونگend of Flashback
با یاد آوری گذشته اشکی از گوشه چشمش چکید
یعنی جفتش اجازه میداد بازم الفای خرگوشیش رو ببینه ؟امگای ضعیفی نبود برعکس بقیه امگاها روحیه قویی داشت اما در این مورد اون بدون کوک ........
حتی نمیخواست به این موضوع فکر کنه اون آلفا با وجود سن کمش همیشه کمکش میکرد وقتایی که هیچکس کنارش نبود اون پشتش بود و حمایتش میکرداشکاش رو پاک کرد نباید گریه میکرد
گردنبند رو توی گردنش انداخت و از اینه فاصله گرفت
با شنیدن صدای در بفرماییدی گفت و به سمت در برگشتسولی با دیدن پسرش که تو اون لباسا مثل فرشته ها میدرخشد لبخندای زد جلو رفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
_مامان بهت افتخار میکنه پسرم
به چشمای آبیش که الان کمی بی روح به نظر میرسید خیره شد
_گریه کردی ؟تهیونگ فین فینی کرد
و به مادرش نگاه کرد
_نه
سولی پسرش رو درک میکرد سخت بود با که بخوای با آدمی که نمیشناسی زندگی کنی_تهیونگ پسرم ..مهم نیست جفتت کی باشه اگه تو نخوایش منو پدرت هستیم تا
خنده ای کرد و مشت آرومی به بازوی پسرش زد و ادامه داد
_اگه بخواد نزدیک پسرمون بشه تک تک استخوانش رو خورد میکنیم_معلومه که اینکارو میکنیم پسر من که اسباب بازی نیست
باشنیدن صدای پدرش دست از خندیدن کشیدیوهان یه همسر و پسر زیباش نزدیک شد و جفتشون رو تو آغوشش گرفت
_دوستون دارم
با زمزمه آروم تهونگ بوسه ای رو موهای آبی پسرش نشوند
و همزمان با همسرش زمزمه کرد
_ماهم دوست داریم◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
هیچطورین؟
پارت چطور بود ؟
کاور پارت گردنبندیه که جونگ کوک برای ته گرفت و اینکه این یه گردنبند ساده نیست تو پارتای بعد متوجه میشید
خب حالا شما بگید مثل همیشه ؟
یس
دوستون دارم ♡
👇
YOU ARE READING
°•ᗷᒪᑌEᗷEᖇᖇY•°
FanfictionPart of the story: هزار سال پیش امگای سفیدی به دنیا اومد که از طرف الهه ماه به عنوان فرزند ماه معرفی شد امگای سفید جفت گرگ سیاه و خون خالصی بود که بعد مارک شدن توسط هم قدرت های زیادی به دست آوردن سال های اول همه چیز خوب پیش میرفت که آلفای امگای جوا...